Saturday, December 27, 2003

چی بايد گفت؟ اصلا چی ميشه گفت؟
غم و درد و زلزله، و اين همه آدمای بی پناه
خدایا صبر بده
چی بگم که حتی گفتن تسليت هم فايده نداره، وقتی ميبينی تو يه جای ديگه دنيا، همچين زلزله ای، خيلی خيلی کمتر تلفات داره!!!
چی بايد گفت؟
چه بايد کرد؟

Sunday, December 21, 2003

اگر با من نبودش هيچ ميلی
چرا ظرف مرا بشکست ليلی

Sunday, December 07, 2003

بابا مگه من خودم بچه هستم! شايد بچه باشم اما يه چيزايی حاليمه. خودم در اين مورد بلدم فکر کنم و تصميم بگيرم! اينم مثل بقيه کاراتون نيست که اجازه جم خوردن به آدم نميديد. می خوام تو اين یه مورد ديگه کار خودمو بکنم! تازه حرفای تو هم اصلا نمی تونه منو وادار به انجام کاری کنه، بی خودی زور نزن، فهميدی؟ آره تو رو ميگم ، تويی که قيافه حق به جانب گرفتی به خودتو، بيانيه صادر ميکنی. خیلی وقته که حنات ديگه واسم رنگی نداره. درسته که گاهی، حرفات رو گوش می کنم ، فقط گوش می کنم ، اونم به خاطر اينکه شايد خبری از بقيه بگيرم. گرفتی؟

Saturday, December 06, 2003

کلبه ام خاموش شد
آتشم افسرد
غنچه های بوسه ام بر عکس او پژمرد
باد ياد عاشقان را برد
....

Tuesday, December 02, 2003

نمي توانيم گذشته راتغيير دهيم،
تنها بايد خاطرات شيرين را به ياد سپرد،
و لغزشهاي گذشته را توشه راه خرد سازيم،
نمي توانيم آينده را پيش بيني كنيم.
تنها بايد اميدوار باشيم و خواهان بهترين و هر آنچه نيكوست،
و باور كنيم كه چنين خواهد شد.
مي توان روزي را زندگي كرد،
دم را غنيمت شمريم،
و هماره در جستجو تا بهتر و نيكوتر باشيم


Karen Berry

Saturday, November 29, 2003

دل به رؤياها سپار

تنها يك روز در سراسر حيات كافي ست،
نگاه از گذشته برگير و بر آن غبطه مخور،
چرا كه از دست رفته است،
در غم آينده نيز مباش،
چرا كه هنوز فرا نرسيده است،
زندگي را در همين لحظه بگذران،
و آن را چنان زيبا بيافرين كه ارزش بياد ماندن را داشته باشد.

آيدا اسكات تايلور

Thursday, November 27, 2003

ای بابا چقدر تند تند میری، یکم صبر کن من هم برسم. تخته گاز راهتو گرفتی داری میری ، انگار نه انگار که منم وجود دارم ، تو یه چشم بهم زدن رسیدی به 6 . با این سرعت کجا میخوای بری، خدا میدونه...

دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه
دوباره اين دل ديوونه واست دلتنگه
وقت از تو خوندنه ستاره ترانه هام
اسم تو برای من قشنگترين آهنگه

بی تو يک پرنده اسیر بی پروازم
با تو اما می رسم به قله آوازم
اگه تا آخر اين ترانه بامن باشی
واسه تو سقفی از آهنگ و صدا می سازم
....

Sunday, November 23, 2003

اين ديگه چه وضعيه؟!! يه باره بگو برو بمير ديگه.... بگذريم

Don't go for looks; they can deceive. Don't go for wealth; even that
fades away. Go for someone who makes you smile because it takes only
a smile to make a dark day seem bright. Find the one that makes your
heart smile.

Friday, November 21, 2003

دنیای زندونی دیواره
زندونی از ديوار بیزاره

Monday, November 03, 2003

دلم گرفته است
دلم گرفته است

به ايوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشيده ی شب می کشم
چراغهای رابطه تاريکند
چراغهای رابطه تاريکند

کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به ميهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است.

Saturday, November 01, 2003

من ديگه بچه نميشم
ديگه بازيچه نميشم
...
عقلمو زير پا گذاشتی رفتی
تو منو مبتلا گذاشتی رفتی
به غم زمونه ای دل
منو جا گذاشتی رفتی

Saturday, October 04, 2003

مو آن رندم که عصيان پيشه دارم
به دستی جام و دستی شيشه دارم
اگر تو بيگناهی رو ملک شو
مو از حوا و آدم ريشه دارم

Wednesday, October 01, 2003

دوباره سلام! می خوام سعی کنم بيشتر آفتابی شم، شايد یه طوری شد بالاخره، یه خورده هم، ای همچین....
یه چند تا اتفاق کوچيک افتاده، اگه یه چند تا ديگه بيافته، شايد اوضاع عوض بشه. خدا رو چه ديدی....
@@@
...
در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار!
کاروانهای فرومانده خواب از چشمت بيرون من!
باز کن پنجره را!

تو اگر باز کنی پنجره را،
من نشان خواهم داد،
به تو زيبايی را.

من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد
که در آن شوکت پيراستگی
چه صفايی دارد
آری از سادگيش،
چون تراويدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد.

باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد؛
به شب جشن عروسی عروسکهای
کودک خواهر خويش؛
که در آن مجلس جشن
صحبتی نيست ز دارايی داماد و عروس.
صحبت از سادگی و کودکی است.
چهره ای نيست عبوس.
....
@@@
گل بود به سبزه نيز آراسته شد.....

Monday, September 29, 2003

امون از دل مو وای از دل مو

بذار تا بگم برات، بگم چه به سرم اومده. تمام زندگیم رو به باد دادم، همه انرژیم رو صرفش کردم، اما دست آخر چی نصيبم شد، جز يک تجربه تلخ! هر چند آموختنی فراوون داشت، اما فکر می کنی ارزش تلف شدن جوانی رو داشت؟! نمی دونم. ديگه هر چی پيش بیاد...
===
دی بلالم دی بلال
دی بلالم دی بلال سوز تيکالم دی بلال
دی بلالم دی بلال بل مو بنالم تو منال
دی دی دی بلالم دی بلال سوز تيکالم دی بلال
دی دی دی بلالم دی بلال بل مو بنالم تو منال
+++
سه چيه قيمتيه
سه چيه قيمتيه قدرش ندونيم دی بلال
شو مه فصل بهار عهد جوونی دی بلال
دی دی دی بلالم دی بلال سوز تيکالم دی بلال
دی دی دی بلالم دی بلال بل مو بنالم تو منال
+++
بلال بلالم وای های بلال بلالم وای
بلال بلالم وای های بلال بلالم وای
چه خوشه اسب غزال زين برگ روسی دی بلال
چه خوشه بازی کنی با نو عروسی دی بلال
دی دی دی بلالم دی بلال سوز تيکالم دی بلال
دی دی دی بلالم دی بلال بل مو بنالم تو منال
+++
ببندم شال و می پوشم قدک را
بنازم گردش چرخ فلک را
بگردم آب درياها سراسر
بشويم هر دو دست بی نمک را
امون از دل مو وای از دل مو
امون از دل مو وای از دل مو
+++
الهی یا الهی يا الهی
سر راهت در آد مار سياهی
اول بر مو زنه دل بر تو بستم
دوم بر تو زنه که بی وفايی
امون از دل مو وای از دل مو
امون از دل مو وای از دل مو
===

از طرفی اين زندگی لا مذهب به هر حال می گذره ميره، آره حالا که هر کاری کنی بازم آخرش معلومه چيه، بیتره که زيادم سخت نگيری. نه؟! فقط بجنب. بارک اله بابا... ( چه تناقضی؟؟) تأثير موسيقی رو می بینی!! ؛-) اون حرفام واسه اين بود که يه ريزه دلم گرفته.

اين مسافرت ما هم تلگرافی بود. فقط ده روز وقت داشتيم و همه جا هم می خواستيم بريم. رفتيم اما همش تو راه بوديم، خوب بود، بالاخره در کنار خونواده خوش گذشت.

###
عزيزم غصه نخور زندگی با ماست
اگه باختيم امروز و فردا که برجاست
توی اين شب سياه مه گرفته
نگاه کن خورشيدی از اون دورا پيداست
عزيزم دنيا همين جور نميمونه
یه روز آخر می شکنه خواب زمونه
عزيزم شب هميشه شب نميمونه
صبح ميشه آفتاب مياد رو بوم خونه
***
عزيزم دنيا گلستون ميشه يکروز
هر چی مشکل باشه آسون ميشه يکروز
مهربونی جای کينه رو ميگيره
هر جا دردی باشه درمون ميشه يکروز
عزيزم دنيا همين جور نمی مونه
یه روز آخر می شکنه خواب زمونه
عزيزم شب هميشه شب نمی مونه
صبح ميشه آفتاب مياد رو بوم خونه
...
یه روز از روزا که هيچکس نمی دونه
بدی از دنيا ميره خوبی می مونه
من و دل منتظر اون روز خوبيم
حتی از ما نبينی اگر نشونه
عزيزم دنيا همين جور نميمونه
یه روز آخر می شکنه خواب زمونه
عزيزم شب هميشه شب نميمونه
صبح ميشه آفتاب مياد رو بوم خونه
###
چند روزی رفته بوديم مسافرت، خوش گذشت، جاتون خالی، کلی هم بارون خورديم.


چه اتفاقاتی افتاده چند روز نبودم !؟؟

*****
نگاه کن که غم درون ديده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سايه سياه و سرکشم
اسير دست آفتاب می شود.....
....
ساغرم شکسته ای ساقی رفته ام ز دست ای ساقی
در ميان توفان
بر موج غم نشسته منم در زورق شکسته منم ای ناخدای عالم
تا نام من رقم زده شد یکباره مهر غم زده شد بر سرنوشت عالم ....
.....

Wednesday, September 10, 2003

سخته! خيلی هم سخته، کاش جور ديگه ای بود!

امروز روزپدر هست! شايدم بود. از همينجا به همه اين روز رو تبريک ميگم مخصوصا به پدر خودم. روز مادر هم نشد که اينجا بگم، اما حالا به مادرم هم تبريک ميگم.اميدوارم که روزای شيرین خیلی زود از راه برسه!

<< عيد رو به همه تبريک ميگم >>

*************
دوستت دارم

تو قبله گاه منی آخه پناه منی
حالا عاشقم آره عاشقم تو رفيق راه منی
نکنم دگر به کسی نظر که تو تکيه گاه منی
دوستت دارم های تو اميد موندن ميده
به اين صدای خسته فرصت موندن ميده

وای که چقدر دوستت دارم بقدر دنیا می خوامت
اندازه ستاره های آسمون می خوامت

ناز نگاه تو باده ناب من
مست و خرابم کن تو ای همه تب و تاب من
ای گل باغ دل چشم و چراغ دل
من به تو دل بستم فقط تورو می پرستم

Monday, August 25, 2003

غمت در نهانخانه دل نشيند
به نازی که ليلی به محمل نشيند

به دنبال محمل چنان زار گريم
که از گريه ام ناقه در گل نشيند

مرنجان دلم را که اين مرغ وحشی
زه بامی که برخاست مشکل نشيند

بنازم به بزم محبت که آنجا
گدايی به شاهی مقابل نشيند

خلد گر به پا خاری آسان بر آرم
چه سازم به خاری که بر دل نشيند

به دنبال محمل سبکتر قدم زن
مبادا غباری به محمل نشيند
++
نوايی نوايی نوايی نوايی
همه با وفايند تو گل بی وفايی

امان از جدايی

Thursday, August 14, 2003

می خوام برم پا ندارم
می خوام نرم جا ندارم
گريه کنم دل ندارم
داد بزنم نا ندارم

بودنم با تو حرومه
ديگه همه چی تمومه
آخ که اين لحظه چه شومه

من دلم تنگ ميشه
تو دلت سنگ ميشه
نذار اين تنگ بلور
بشکنه با اين غرور

Monday, August 11, 2003

سلام!


نگاه می کنم نمی بينم چشم منو هوای تو پر کرده
گوش می کنم نمی شنوم گوش منو صدای تو پر کرده

ای چشم من بدون تو نابينا
ای گوش من بدون تو ناشنوا
با من بمان هميشه بمان با من
با من بمان هميشه بمان با من...


کاش بودی

Wednesday, July 30, 2003

To A Beautiful Person


If God had a refrigerator, your picture would be on it. If He had
a wallet, your photo would be in it. He sends you flowers every
spring. He sends you a sunrise every morning. Whenever you want
to talk, He listens. He can live anywhere in the universe, but He
chose... your heart. Face it friend, He is crazy about you! God
didn't promise days without pain, laughter without sorrow, sun
without rain, but He did promise strength for the day, comfort
for the tears, and light for the way.
Send this to every "beautiful person" you wish to bless, and
return it to the person who sent it to you.
=====
(p.s. sorry I don't know its reference. )

Thursday, July 03, 2003

هشيار کسی بايد کز عشق بپرهيزد
وين طبع که من دارم با عقل نياميزد

آن کس که دلی دارد آراسته معنی
گر هر دو جهان باشد در پای يکی ريزد

گر سيل عقاب آيد شوريده نينديشد
ور تـيـر بـلا بـارد ديــوانــه نــپــرهـيـزد

آخر نه منم تنها در باديه سودا
عشق لب شيرينت بس شور برانگيزد

بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت؟
بيمايه زبون باشد هر چند که بستيزد

فضل است اگرم خوانی عدل است اگرم رانی
قدر تو نداند آن کز زجر تو بگريزد

تا دل به تو پيوستم راه همه در بستم
جايی که تو بنشينی بس فتنه که برخيزد

سعدی نظر از رويت کوته نکند هرگز
ور روی بگردانی در دامنت آويزد

Tuesday, July 01, 2003

ای دل غافل!!

ما گدايان خيل سلطانيم
شهربند هوای جانانيم
بنده را نام خويشتن نبود
هر چه مارا لقب دهند آنيم
گر برانند و گر ببخشايند
ره به جای دگر نمی دانيم
چون دلارام می زند شمشير
سر ببازيم و رخ نگردانيم
دوستان در هوای صحبت يار
زر فشانند و ما سر افشانيم
مر خداوند عقل و دانش را
عيب ما گو مکن که نادانيم
هر گلی نو که در جهان آيد
ما به عشقش هزار دستانيم
تنگ چشمان نظر به ميوه کنند
ما در آثار صنع حيرانيم
هر چه گفتيم جز حکايت دوست
در همه عمر ار آن پشيمانيم
سعديا بی وجود صبحت يار
همه عالم به هيچ نستانيم
ترک جان عزيز بتوان گفت
ترک يار عزيز نتوانيم

Monday, June 16, 2003

يکشنبه شبی است ، زمزمه های زيبايی اين چند روز شنيده ام،

در شبان غم تنهايی خويش
عابد چشم سخنگوی توام
من در اين تاريکی
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوی توام

گيسوان تو پريشان تر از انديشه من
گيسوان تو شب بی پايان
جنگل عطر آلود

شکن گيسوی تو
موج دريای خيال
کاش با زورق انديشه شبی
از شط گيسوی مواج تو، من
بوسه زن برسر هر موج گذر می کردم.
کاش بر اين شط مواج سياه
همه عمر سفر می کردم.
...

با من اکنون چه نشستنها، خاموشيها،
با تو اکنون چه فراموشيهاست.

چه کسی می خواهد
من و تو ما نشويم
من اگر ما نشوم تنهايم
تو اگر ما نشوی خويشتنی

از کجا که من و تو
شوری از عشق و جنون
باز برپا نکنيم

از کجا که من و تو
مشت رسوايان را وا نکنيم.
...

حرف را بايد زد
درد را بايد گفت.

Wednesday, June 11, 2003

پس از چند روز و اندی دوباره
کاش در پی هر رفتنی بازگشتی بود.
یارو رو تو ده راه نمی دادن، می خواست بره خونه کدخدا از آب گل آلود ماهی رو هر وقت از آب بگيری ثوابشو آخر پاييز می شمرن، گرفتی تا اينجا؟ بعدشم دندون اسب خودش رو نمی تونس بکشه پيشکشیاش طبق طبق؟؟
ما ميگيم نره ميگه با اجازه کی رفتی خونه باباس مگه هری؟ پس از آن بود که همچنان در خواب عميقی فرو
بردانيده شدم!

خدايا!
مرا ديوانه کرد بس نيست آیا؟!

Tuesday, June 10, 2003

بگذار تا مقابل روی تو بگذريم
دزديده در شمايل خوب تو بنگريم
شوق است در جدايی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نياوريم
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستريم
مارا سری است با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سريم
گفتی ز خاک بيشترند اهل عشق من
از خاک بيشتر نه که از خاک کمتريم
ما با توايم و با تو نه ايم اينت بلعجب
در حلقه ايم با تو و چون حلقه بر دريم
نه بوی مهر می شنويم از تو ای عجب
نه روی آنکه مهر دگر کس بپروريم
از دشمنان برند شکايت به دوستان
چون دوست دشمن است شکايت کجا بريم؟
ما خود نمی رويم دوان از قفای کس
آن می برد که ما به کمند وی اندريم
سعدی تو کيستی که در اين حلقه کمند
چندان فتاده اند که ما صيد لاغريم

Saturday, May 24, 2003

شايد بايد می فهميدم...

خوب اينم يه نيمچه شاعر کوچولو
اولين شعر گونه احتمالا شاعر بعد از اين مهدی

فرياد بر آورد
« ديارم تنها و من نا آشنای غريب »
درد دلش آنقدر بلند
فوران خون چگرش چنان سرخ
و چشم های به در دوخته غربت نشينانش
کوههايش، آسمانش و زمينش
خوار و خوار و باز هم خوار

ناخدايی ناآشنا در اين ديار آشنا، زوری خدايی می کند
خواری خارش، پستی کوهش، آسمانش و زمينش را خواستار است
و زمين خسته نا اميد و بی کس
آسمان تنها
همنشين خاک و کوه
و کوه سر به زير افکنده به دنبال فرار از خواری
ناخدا، زيرک
گوشة خلوت تنهايی دود
و کوه، زمين و آسمان
بی اختيار خود را تسليم ميکنند
گذشته های فراموش شده
بی خيالی، پوچی از پوچی
و اکنون آنچه مانده
تنهايی من، تنهايی ماست
من تنها، نا آشنای اين آشنا
گوشة خلوت تنهايی دود
نا خدا همچنان زيرک
و من کافر خيال دوستانم، ناخدا نشناسم
کفر نعمتهای نيرنگ و ريای گوشه خلوت تنهايی دودش ميکنم
ناسزا گويم ولی گويی با خودم
و باز فرياد بر آورد
« رستمی کو و پری، هفتخوانش بگذرد »
رستمش ديدم، او نيز همچنين
گوشة خلوت تنهايی دود
و دود خندان
ناخدا همچنان زيرک
=====
بچه اومده جمله هاشو عمودی نوشته ميگه شعر گفتم؟!!!
ولی به نظر منه شعر نشناس، واسه شروع خوبه، نيست؟

Thursday, May 15, 2003


When the door of happiness closes, another opens, but often times
we look so long at the closed door that we don't see the one which
has been opened for us.

Tuesday, May 06, 2003

اينو يکی از دوستام  واسم فرستاده ، نمی دونم نويسندش کيه ، شايد درست نباشه اما دلم نيومد ننويسمش. البته به نظرم مياد که خيلی معروفه و همه خوندنش اما ...!



Happiness lies for those who cry, those who hurt, those who have searched, and those who have tried, for only they can appreciate the importance of people who have touched their lives. Love begins with a smile, grows with a kiss and ends with a tear. The brightest future will always be based on a forgotten past, you can't go on well in life until you let go of your past failures and heartaches.



Sunday, May 04, 2003

ميگم اين يوونتوس خيلی خوش شانسه، نگو نه. ديدی که؟
++
دلم میخواد با تمام وجودم فرياد بزنم و بگم که آره همينه، حرف دل منم همينه، اما کو جرأتش؟( اينا رو نميگما، یه چيز ديگه ؛-)

ز دست محبوب ندانم چون کنم
وز هجر رويش ديده جيحون کنم
يارم چو شمع محفل است
ديدن رويش مشکل است
سرو مرا پا در گل است
بر خط و خالش مايل است
يار من دلدار من کمتر تو جفا کن
يادی آخر تو ز ما کن

Friday, May 02, 2003

سلام !
روز معلم رو به همه معلمای عزيز تبريک ميگم، به خصوص به معلمای خودم که اوليناش مادر و پدرم بودند، و همين طور همه دوستانی که مثل معلمای خوب منو راهنمايی کردند.

ديشب هم مثل چند شب گذشته من چيزی برای نوشتن نداشتم! تنها چند کلمه به ذهنم رسيد و اينجا نوشتم! اما انگار سو تفاهم شده. من منظورم MARD بود! البته شايدم می خواستم یکم شيطنت کنم...........

<< شاد بودن هنر است، شاد کردن هنری والاتر >>

اين قسمت مال ديشبه....

واقعا معذرت می خوام!
..............
نمی دونم!
نمی تونم!
شايدم نمی خوام!
مشکل همين جاست!
......
آره بايد هم نتونی! آخه تورو چه به اين کارا؟؟؟ ها؟؟؟؟
........
مرد!

Friday, April 25, 2003

امشب فيلمی نسبتا خوبی رو بعد از مدتها که دلم می خواست ببينم ديدم! درسهای زيادی داشت! اما چه فايده برای اونايی که چشم گوششون بسته است و يا عمدا چشم و گوششون بسته است. ولی اونايی که می بينن و می شنون که ديگه ديدن اين فيلما براشون تکراری است! کافيه دور و برشون رو نگاه کنن.
هميشه بايد بگذريم!!!!
یه چيزی ... اگه آدم شناخت کافی نداشته باشه می تونه عاشق بشه؟ اونم عشق واقعی؟

من اون شب که بازی رئال منچستر بود نمی دونستم طرف کدوم باشم! اما خداييش رئال يه چيز ديگس:-)

Thursday, April 24, 2003

چقدر سخته اينکار، نمی دونی چطوری بايد ادامه بدی،...
اه ، الان دارم بازی ميلان و آژاکس و نگاه می کنم.می خواستم بگم بالاخره يکی ديگه از تيمای مورد علاقه ما داره می بره، اما انگار نمی خواد ببره!
ههههاااااااااا....
بالاخره پيپو گل زد! هاها! خوب موقعی هم گل زد.
----
آره داشتم می گفتم، با وضع موجود که تازه هم بوجود نيومده و هر روز داره سخت تر ميشه، واقعا آدم نمی دونه که چطوری بايد کنار بياد:-(

Wednesday, April 23, 2003

بازم اين يووه خر شانس رو ديدين :(((
من نمی دونم چرا هيچ وقت از اين يوونتوس خوشم نيومده!!
حيف بارسلونا که يه گلزن تمام عيار نداشت امشب:(

Tuesday, April 22, 2003

هميشه همين طوری بوده! هر وقت وقت تصميم گيری های مهم بوده، با حرفای قشنگ و روشنفکرانه اما تو خالی، کلاه سرت می رود!!!! مشکل اينه که همون اول به تو خالی بودنش پی نمی بری!!!

اين لينک رو يه دوست نازنين بهم داده، البته فکر کنم ايشون هم اينو از تو وبلاگها پيدا کرده شايد،! اما باز منم اينجا میگذارمش!!!

Monday, April 21, 2003

باز آمدم باز آمدم
از پيش آن يار آمدم
در من نگر در من نگر
بهر تو غمخوار آمدم
شاد آمدم شاد آمدم
از جمله آزاد آمدم
چندين هزاران سال شد
تا من به گفتار آمدم
+
آنجا روم آنجا روم
بالا بدم بالا روم
بازم رهان بازم رهان
کاين جا به زنهار آمدم
+
من مرغ لاهوتی بدم
ديدی که ناسوتی شدم
دامش نديدم ناگهان
در وی گرفتار آمدم
+
من نور پاکم ای پسر
نه مشت خاکی مختصر
آخر صدف من نيستم
من دُرّ شهوار آمدم
مارا به چشم سَر مبين
مارا به چشم سِر ببين
آنجا بيا مارا ببين
آنجا سبک بار آمدم
....

Sunday, April 20, 2003

گاهی آدم فکر می کنه واسه چی؟! ها اصلا واسه چی؟! گاهی هم فکر می کنه واسه کی؟ گاهی چرا الان؟ چرا اينجا؟ چرا اونوقت نه؟ چرا یه جايه ديگه اصلا؟
اصلا چه ربطی داشت؟!!! بعد مدتها اومدی حالا هم ميگی چرا جوابتو ندادم؟!!! خيلی... والا!!!!! می دونی که می دونم نميشه......
=====
=====
عاشقم من عاشقی بيقرارم
کس ندارد خبر از دل زارم
آرزويی جز تو در دل ندارم
من به لبخندی از تو خرسندم
مهر تو ای مه آرزومندم
بر تو پابندم
از تو وفا خواهم
من ز خدا خواهم
تا به رهت بازم جان
تا به تو پيوستم
از همه بگسستم
بر تو فدا سازم جان
...
خيز و با من در افق ها سفر کن
دلنوازی چون نسيم سحر کن
ساز دل را نغمه گر کن
همچو بلبل نغمه سر کن
نغمه گر کن
همچو بلبل نغمه سر کن
=====

Saturday, April 19, 2003

با دلشدگان جور و جفا تا به کی آخر
آهنگ وفا ترک جفا بهر خدا کن

.......
اوضاع خيلی درهم و بر هم شده! اول فکر می کردم فقط من اينجوری هستم! اما حالا مطمئن شدم که نه، فقط منم که اينجوری گير انداختم خودمو!!!!

از اون روزا که قلبا نزديکتر از امروز بود
آواز همشهریام صميمی و دلسوز بود
از اون روزا که رستم هنوز برام رستم بود
دستای اون گمشده اندازه دستم بود
از اون روزا که شبهاش می شد ستاره شمرد
اسم گلای باغو می شد به خاطر سپرد
از اون روزا تا امروز یه عمره که می گردم
دنبال اون کسی که تو اون روزا گم کردم
از اون روزا که عکسا زير غبار نبودن
گنجشکای تو ايوون فکر فرار نبودن
از اون روزای معصوم روزای خوب بازی
روزای عادی عشق روزای بی نيازی
...
تموم لحظه ها رو به انتظار شمردم
فقط واسه يه لحظه است که تا امروز نمردم
برای اون لحظه که تموم بشه جستجو
گمکردمو ببينم تو آينه روبرو
...
چند وقتی هست که چيزی ندارم که اينجا بنويسم ، به همين خاطر گاهی شعرای مورد علاقه خودم رو می نويسم! من به وبلاگای زيادی سر می زنم! اما کم کامنت می گذارم، یه دليلش اينه که دلم نمی خواد صاحبش فکر کنه به اين خاطره که اونم بياد وبلاگ منو بخونه! چون واقعا دلم نمی خواد کسی فکر کنه وقتشو با خوندن مطالب من تلف کرده!!
از طرفی گاهی واقعا نمی دونم که چی بايد بگم! خوب آدم هميشه که نظر و کامنت نداره، داره؟

Friday, April 18, 2003

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که نخوانند بی خبر نرود
طمع در آن لب شيرين نکردم اولی
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود
سواد ديده غمديده ام باشک مشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود
ز من چو باد صبا بوی خود دريغ مدار
چرا که بی سر زلف توام بسر نرود
دلا مباش چنين هرزه گرد و هرجايی
که هيچ کار ز پيشت بدين هنر نرود
مکن بچشم حقارت نگاه در من مست
که آب روی شريعت بدين قدر نرود
من گدا هوس سرو قامتی دارم
که دست در کمرش جز به سيم و زر نرود
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت بدر نرود
سيا نامه تر از خود کسی نمی بينم
چگونه چون قلمم دود دل بسر نرود
به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفيد
چو با شه در پی هر صيد مختصر نرود
بيار باده و اول بدست حافظ ده
به شرط آنکه ز مجلس سخن بدر نرود

Wednesday, April 16, 2003

زندگی خیلی زيباست!
شاديهایمان را قسمت کنيم.
جالبه که هرچی تقسيمش کنيم بيشتر ميشه؟!!! اما غما رو هم ميشه تقسيم کرد! اما فکر کنم اين یکي ديگه کم بشه!!
+++++++========++++++++
کوچ عاشقانه
ای تو جاری توی رگهام صدای پای نفسهام
ای که بوی تو رو داره لحظه های خواب و رؤيام
فرصت بودن با تو اگه حتی یه نفس بود
برای باور بودن همه چيز و همه کس بود
کاش می شد با تو بهار آرزوهام پا بگيره
کاش می شد با تو دوباره زندگی معنا بگيره
کوچ عاشقانه تو لحظه شکستن من
خلوت شبانه من تا هميشه از تو روشن
از غم نبودن تو گريه کردم تو نديدی
هق هق تلخ صدامو تو نبودی نشنيدی
ای تو جاری توی رگهام صدای پای نفسهام
ای که بوی تو رو داره لحظه های خواب رؤيام
....

Tuesday, April 15, 2003

ای خسرو خوبان نظری سوی گدا کن
رحمی به من دل شده بي سر و پا کن

ز دست يارم چه ها کشيدم
به جز جفايش وفا نديدم
نه همزبانی که یک زمانی
به او بگويم غم نهانی
نه اهل دردی نه غمگساری
ز من بپرسد غم که داری
....

Sunday, April 13, 2003

ای پرستوهای خسته سرزمين پاکيم کو
اين خيابانها غريبن کوچه های خاکيم کو
+
نه امانی نه اميدی نه به شب نور سپيدی
نه سروری نه سرودی قصه بود هر چه شنيديم
+
با تو هستم ای ستاره پشت ابر پاره پاره
داری باز قصه می بافی قصه هات پايون نداره
+
نه سکوتی نه صدايی نه رهی نه ردپايی
توی اين هوای دلگير من اسيرم تو رهايی
+
با تو ای ستاره پاکم بی تو من اسير خاکم
توی اين کوير لعنت تشنه موندم و هلاکم

Friday, April 11, 2003

من بعضی وقتا نوشته های قبلیم رو دوباره می خونم! اما تعجب می کنی اگه بگم خیلی هاش واسم غريیه است و انگار خودم ننوشتمشون!!! بعضی ها رو که اصلا يادم نمياد کی نوشتم؟! دليلش رو نمی دونم، البته يه دليلش اينه که همش چرند و پرند می نويسم!!!

ز دست محبوب ندانم چون کنم
وز هجر رويش ديده جيحون کنم
يارم چو شمع محفل است
ديدن رويش مشکل است
سرو مرا پا در گل است
بر خط و خالش مايل است
يار من دلدار من کمتر تو جفا کن
يادی آخر تو ز ما کن
=====
راستی اين قاسم افشارم خوب ابی ای هستا، هم صداش يکم شبيه هست و هم سعی می کنه حرکاتش و تيپش هم مثل ابی باشه! ديدين؟ خيلی باحاله!!!

Thursday, April 10, 2003

با عرض سلام دوباره!!

ديدی اين عراقی های بيچاره چقدر خوشحال بودن از سقوط صدام، هر چند اصلا از عراقی و عرب خوشم نمیاد اما خدا کنه اين خوشحاليشون دوام داشته باشه و گرنه ....

راستی من نمی دونم چرا اين دوست عزيزمون نمی تونه نوشته های منو فارسی ببينه! نکنه واقعا اشکال از من باشه، من سواد اين چيزا رو ندارم، البته نوشته های من همچين ارزش خوندن که نداره! ولی خودم که فارسی می بينمشون...کمک!!!

Tuesday, April 08, 2003

سلام به همه!

چقدر زود گذشت، اينقدر زود که اصلا انگار چيزی نبود، هميشه اين طوريه و من هيچ وقت عبرت نگرفتم از اشتباهاتم. خدا بهم رحم کنه! اين روزا روزای خيلی سختيه برای من، شايد بزرگترين چالش زندگيم باشه تا الان، و من اميد کمی به پيروزی دارم.

بعد از بيست روز جنگ انگار بالاخره باور شد که آمريکا و انگليس با کسی شوخی ندارن، من اصلا موافق اين دوتا نيستم، اما موافق اونای ديگه هم نيستن که فکر می کنن عقل کل هستن و ميشينن مسائل جنگ رو تحليل می کنن، روزای اول که از نظر اونا آمريکا شکست خورده بود و با خفت داشت به خونه بر می گشت. من نمی دونم اينا به چه رويی اين حرفا رو می زنن، هميشه مخاطبشون رو احمق حساب می کنن، بابا دست خوش!!!
به هر حال از نظر من اين جنگ فقط بازنده داره و اين وسط برنده ای وجود نخواهد داشت.
خودمونيم چوب خدا هم بعضی وقتا همچين بی صدا هم نيستا!!!

راستی يکی از دوستان گفتن که نتونستن نوشته های منو فارسی ببينن، نکنه بقيه هم نمی بينن، لطفا!!... :-)

Monday, April 07, 2003

سال نويی یه خونه تکونی لازم بود اما یه خورده دير شده !

خيابان خوابها
باز بوی باورم خاکستری است
صفحه های دفترم خاکستری است
پيش از اينها حال ديگر داشتم
هر چه می گفتند باور داشتم
پيرها زهر هلاهل خورده اند
عشق ورزان مهر باطل خورده اند
باز هم بحث عقيل و مرتضی است
آهن تفتيده مولا کجاست
نه فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بيت المال روشن مانده است
+
دستها را باز در شبهای سرد
ها کنيد ای کودکان دوره گرد
مژدگانی ای خيابان خوابها
می رسد ته مانده بشقابها
در صفوف ايستاده بر نماز
ابن ملجم ها فراوانند باز
سر به لاک خويش برديد ای دريغ
نان به نرخ روز خورديد ای دريغ
گير خواهد کرد روزی روزی ات
در گلوی مال مردم خار ها
من به در گفتم و ليکن بشنوند
نکته ها را مو به مو ديوارها
+
با خودم گفتم تو عاشق نيستی
آگه از سر شقايق نيستی
غرق در دريا شدن کار تو نيست
شيعه مولا شدن کار تو نيست
نه فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بيت المال روشن مانده است
......

Monday, March 31, 2003

زان يار دلنوازم شکريست با شکايت
گر نکته دان عشقی بشنو تو اين حکايت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
يارب مباد کس را مخدوم بی عنايت
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گويی ولی شناسان رفتند از اين ولايت
در زلف چون کمندش ای دل مپيچ کانجا
سرها بريده بينی بی جرم و بی جنايت
چشمت به غمزه مارا خون خورد و می پسندی
جانا روا نباشد خونريز را حمايت
در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشه برون آی ای کوکب هدايت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نيفزود
زنهار ازين بيابان وين راه بی نهايت
ای آفتاب خوبان ميجوشد اندرونم
يکساعتم بگنجان در سايه عنايت
اين راه را نهايت صورت کجا توان بست
کش صدهزار منزل بيشست در هدايت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبيب خوشتر کز مدعی رعايت
عشقت رسد به فرياد ار خود بسان حافظ
قرآن زبر بخوانی در چارده روايت

Saturday, March 29, 2003

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آی دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
گفتی به ناز بيش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بيش مرنجانم آرزوست
آن دفع گفتنت که برو شه به خانه نيست
آن ناز و باز تندی دربانم آرزوست
زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
شير خدا و رستم دستانم آرزوست
زين خلق پر شکايت گريان شدم ملول
آن های و هوی و نعره مستانم آرزوست
بالله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی کوه و بيابانم آرزوست
يکدست جام باده و يکدست زلف يار
رقصی چنين ميانه ميدانم آرزوست
دی شيخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند يافت می نشود گشته ايم ما
گفت آنچه يافت می نشود آنم آرزوست

Thursday, March 27, 2003

چند روزی هست که اصلا حال و هوای خوشی ندارم، بر خلاف همه جا که بهاريه، بهار از دل ما انگار قهر کرده...

رو سر بنه به بالين تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
مائيم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بيا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گريز تا تو هم در بلا نيفتی
بگزين ره سلامت ترک ره بلا کن
مائيم و آب ديده در کنج غم خزيده
بر آب ديده ما صد جای آسيا کن
خيره کشی است مارا دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگويد تدبير خونبها کن
بر شاه خوبرويان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن
درديست غير مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گويم کاين درد را دوا کن
...

Friday, March 21, 2003

سال نو مبارک!

سالی که نکوست از بهارش پيداست! سالی که همطن اولش با جنگ شروع شده باشه، وای به حال بعدش. خدا به دادمون برسه!
اون موقع که جنگ ايران و عراق بود، من زياد از اوضاع و احوال جهان چيزی سر در نمی آوردم و اخباری به گوشم نمی رسيد. اما فکر نکنم جايی کسی دلش به حال بچه های ايران سوخته بود و اعتراضی شده بود، شايدم شده من خبر ندارم؟ يا شايدم الان مردم دنيا دل سوز تر شدن!
به هر حال من اين چيزا تو مخم نميره، با اينکه خيلی خيلی از جنگ بدم مياد و خاطرش هميشه همراه بمباران و موشک باران و کشته و اسیر جوونای فاميل و همسایه بود، اما حالا فکر می کنم هر اتفاقی که باعث بشه شر صدام کم بشه از نظر من يکی خوشحال کننده است، چون يکی از هزاران دليل بدبختی کشورم رو صدام ميدونم! من نمی دونم اين آدمايی که اين روزا تو هر گوشه ای از جهان به آمريکا اعتراض می کنن و می خوان جنگ نکنه، تو هشت سال جنگ ايران و عراق کجا بودن، اين دولتهای بشر دوست کجا بودن، شايدم بودن و من خبر ندارم؟ حتی اگه آمريکا بخواد به خاطر نفت عراق بياد اينجا، يا اصلا هدفش هر چی می خواد باشه، به نظر من البته به نظر من، کمترِين خوبيش اينه که شر صدام کم ميشه،
شايد من تنفرم از صدام و کلا عربای اونوری اونقدر زياده، که نظرم و احساسم عاقلانه نيست، نمی دونم! اما تا بوده و نبوده از اعراب ضربه خورديم، البته ضعفای خودمون رو نبايد فراموش کنيم.
با همه اينها از ته قلبم آرزو می کنم ای کاش اين جنگ بدون خونريزی تموم بشه، يا اگه نه اقلا خون آدمای بيگناه، ريخته نشه، و خدا کنه اين جنگ بزودی تموم بشه و آتيشش به جاهای ديگه کشيده نشه.
از طرفی یک عقيده ای هست که ميگه، هر بلايی که سر آدم بياد نتيجه اعماليست که قبلا انجام داده، بنابراين اگه کسی بيگناه باشه نبايد ترسی داشته باشه!

بگذريم، همش رفتم تو جنگ،

بر سر آنم که گر ز دست بر آيد
دست به کاری زنم که غصه سر آيد
خلوت دل نيست جای صحبت اضداد
ديو چو بيرون رود فرشته در آيد...
صالح وطالح متاع خويش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آيد...
غفلت حافظ در اين سراچه عجب نيست
هر که به ميخانه رفت بيخبر آيد.

Thursday, March 20, 2003

انگاری عيد داره از راه ميرسه ولی همراش شايد جنگ هم بياد !
واقعا مسخره است، حتی اجازه داده نميشه شاد بود، ...
ديشب رفته بوديم یه جايی تا چهار شنبه سوريمون رو بگذرونيم!
اما پليسا نذاشتن بريم اونجايی که می خواستيم بريم! اما بدم نشد.

با چه سرعتی داره ميگذره! فرصت نميده آدم يه خورده خودشو جمع و جور کنه، نجنبی له شدی!! چند روزی هست که تمرکز ندارم و بزور می تونم حواسم و جمع کنم و اينجا بنويسم. به نظرم نوشتن مثل چشمه است، نميشه تصميم گرفت که وقت معينی چيز نوشت، بايد خودش زمانش برسه، اونوقت خودش می جوشه. حالا هر چی که بخوای بنويسی، چه مثل من چرت و پرت باشه، و چه مطالب با ارزش باشه،

Tuesday, March 18, 2003

...
دل بسه گريه نکن
ديگه رفت، صداش نکن
از تو قاب پنجره
بی خودی نگاش نکن
ديگه همرنگ تونيست
ديگه دلتنگ تو نيست
می دونه يه ذره عشق
تو دل سنگ تو نيست
...

نمی دونم چی شايدم کی مي تونه باعث رکود بشه
نمي دونم کی شايدم چی می تونه آدم رو از رکود خارج کنه- البته آدم رو....
نمی دونم، شايدم نمی خوام که بدونم
اما خوب می دونم که من بارها تو اين هچل افتادم و در اومدم....
اين روزا هم يکی از همون روزايی هست که دارم دست و پا می زنم تا از تن لش بودن خلاص شم!
اما خوب می دونم که معجزه ای قرار نيست اتفاق بيافته. مخم تعطيل شده......
......
امروز تا جایی که من خبر داشتم آخرين روز بود، البته اگه تمديد نشده باشه، من هر چی با خودم کلنجار می رم که به خودم حالی کنم که بابا اين بده، چرا از اين موضوع ناراحت نيستی و اعتراض نمی کنی، نمیشه! گاهی ميگم اصلا به من چه، هر غلطی می خواد بکنه، اما.....من از اين چيزا زياد حاليم نيست و نمی دونم که چرا مي خواد اينکار و بکنه، اما ایکاش هر چی می خواد بشه بشه، ولی به نفع همه باشه!اصلا چنين چيزی امکان داره؟
.......
ديشب به طور اساسی تکانده شدم، هنوز لرزشش رو احساس می کنم به همراه پسلرزه هاش، خدا کنه اين زلزله های خوب باعث بشه راهی باز شه و مرداب پير جاری بشه! ممنون از تکاننده!! احتمالا درس زلزله داشته و ماکزيمم شده اين دوست نازنين!
..........
اصلا تعادل ندارم، یه چیزی دستگيرم شد، البته قبلا هم می دونستم اما مطمئن شدم، ديگه حالا می دونم چرا رفتی، شايد فکر کنی نه اينجوری نيست، اما من خودمم می دونم که ارزش مبارزه کردن رو ندارم، هيچکی واقعا مرداب رو نمی خواد، باتلاق که ديگه وحشتناکه، خدا رحم کنه........
.........
من ندانم با که گويم شرح درد
قصه رنگ پريده ، خون سرد
...
ديوونه ديوونه !!!!!
...
ديدی امروز و فردا کردی رفتش.....

Saturday, March 15, 2003

اينو ديشب می خواستم بنويسم، اما از زور خواب داشتم می مردم!
=========
.... باز می لرزد دلم، دستم
باز انگار در جهان دیگری هستم...
=========
باز بر می گردم:-)

ديدين برگشتم،
+
تنها با گلها گويم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گويم شده روز من چو شب تارم
نه کسی آيد نه کسی خواند ز نگاهم هرگز راز من
بشنو امشب غم پنهانم که سخنها گوید ساز من
تو ندانی تنها هم شب با گلها سخن دل را می گویم
چو نسيمی يارم که وزد بر بستان همه گلها را می بویم من
تنها با گلها، گويم غمها را
چه کسی داند، ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گويم شده روز من چو شب تارم
+
چون ابری سرگردان می گريد چشم من در تنهایی
ای روز شاديها کی باز آيی
امشب حال مرا تو نمی دانی
از چشمم غم دل، تو نمی خوانی
تنها با گلها، گويم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گويم شده روز من چو شب تارم
++++++++++

ديدی چجوری باختن اينا! چی بگم؟

Friday, March 14, 2003

هميشه معشوق يا محبوب را تا دم مرگ ميکشانيم و سپس مرگش را نظاره می کنيم و رهايش می کنيم به امان خدا! اين درست است؟!!
يا قدر دوستانمان را فقط وقتی که نيستند، می دانيم.

Thursday, March 13, 2003

و سلام به همه موجودات، سلام به همه کائنات، آخه مثل اينکه من يادم رفته به فرشته ها سلام کنم، سلام فرشته های با مرام.
ديشب عجب توفانی بود هوا، پنچره ها می خواستن روی سرم خراب بشن انگاری، اما بارون خوبی باريده تا امروز، یه بارونه بهاريه حسابی.
بعد از چند هفته که بر گشتم خونه، شب خوبی بود، دلم خیلی برای همه تنگ شده بود، فعلا چند وقتی از دود و دم و ترافيک تهران خلاص شدم.
ديشب یه دوستی زير زبونم رو کشيد، نتونستم آدرس اينجا رو بهش ندم، البته نه اينکه نخوام آدرسو بهش بدم، آخه اينجا کاملا شخصيه! بهش گفتم اينجا ارزش خوندن نداره، اما حالا که ممکنه اينجا رو بخونه من سخت می تونم جوری که می خوام بنويسم، اما سعی می کنم که خودم باشم. از طرفی خوبه که نظریه آشنا رو هم بدونم، گرچه گفت که منو نميشناسه.
البته همه اونايی هم که اينجا رو خوندن آشنا حالا ديگه هستن...

ــــــــــــــــــــــــــــــ

دلم مثل دلت خونه شقايق
چشام دریای بارونه شقايق
مثل مردن می مونه دل بريدن
ولی دل بستن آسونه شقايق
+
شقایق درد من يکی دوتا نيست
آخه درد من از بيگانه ها نيست
کسی خشکيده خون من رو دستاش
که حتی يک نفس از من جدا نيست
شقايق وای شقايق، گل هميشه عاشق
+
شقايق اينجا من خيلی غريبم
آخه اينجا کسی عاشق نميشه
...
شقايق آخرين عاشق تو بودی
تو مردی و پس از تو عاشقی مرد
...
شقايق جای تو دشت خدا بود
نه تو گلدون، نه توی قصه ها بود
حالا از تو فقط اين مونده باقی
که سالار تمومه عاشقايی
شقايق وای شقايق، گل هميشه عاشق
شقايق وای شقايق، گل هميشه عاشق
ــــــــــــــــــــــــ
در مورد اين ترانه یک چيزايی شنيدم، شنيدم اين شعر و ترانه برای اين نوشته و ساخته شد که اون زمان يه آدم عاشق و آزاده ای اسير شده بود، اسير دلهای سياه، قرار شده بود ترانه ای برای حمايت از اون ساخته بشه، اما دلهای سياه اجازه ندادند، دوستان و همراهان اون، ترانه رو عوض کردن و غير مستقيم حرفشون رو زدند، بجای گل سرخ با شقايق حرف زدند، اينجوری بهونه ای نبود برای جلو گيری از کارشون. البته من فقط اينو شنيدم، نمی دونم راسته يا نه؟!
سلام به همه آدمای با مرام، نه، اصلا سلام به همه آدما
من اومدم شیراز و بهار هم دیگه ردپاش پیداس، پس خوش به حالم؛-))

Sunday, March 09, 2003

... شقايق درد من يکی دو تا نيست
آخه درد من از غريبه ها نيست
...
که حتی يک نفس از من جدا نيست...


هر چی فکر کردم اون بيتش يادم نيومد . فعلا عجله دارم بايد برم!
آی شيراز منو بگير که دارم ميام

Saturday, March 08, 2003

ديروز عصر خيلی هوای با صفايی داشت اين تهران، که برای من کلی مايه تعجب بود، البته دليلش باران با صفاتری بود که می باريد، گمان می کنم اين هديه ای بود از طرف آنکه دست کم من نمی شناسمش، به همه مردم با صفا که اين روزها فقط به خودشان نمی انديشند. در شيراز، در تهران و در همه خاک پاک ايران...اميد وارم خستگی به تن آنها که نگران مردمشان هستند نماند، پايدار باشيد.


اما خدا وکيلی اين تهرونيا چه جوری تحمل ميکنن اين شهر رو؟؟؟؟!!!
امشبی را که در آنيم غنيمت شمريم
شايد ای جان نرسيديم به فردای دگر...
---

... سخنها توانم گفت
غم نان اگر بگذارد ...

Wednesday, March 05, 2003

هر چی سر جای خودش!

چرا شاديهامون رو ميشه جاشو عوض کرد اما غما نميشه؟ البته اگه چيزی برای شادی مونده باشه.......................
بازم که از طرف من حرف زدی! باز بجای من حرف زدی؟ آخه تو که نمی دونی تو اين دل صابمرده من چه خبره، بی خود می کنی از طرف من نظر ميدی و برا من تصميم می گيری. آخه به کی بگم خداااااااااااااااا!!!!
من خودم زبون دارم، مگه نمی شنوی، دارم داد می زنم ميگم اونی که تو ميگی غلطه، متوجه شدی؟ بيراهه رفتی کاکو! می دونم که خودتم می دونی اما لج کردی، خوب با کی لج کردی؟ تا کی ميخوای به اين کارت ادامه بدی؟

دوستت ندارم!

Tuesday, March 04, 2003

روزگار ما....
عجب روزگاريست اين روزگار ما....
چقدر از غم و غصه حرف زدن ديگه خسته، بابا بسه، دنيا به اين گل بلبلی دلت مياد، کشور به اين سنبلی، يه کم که دقت کنی می بينی از خيلی جهتها!! تو دنيا نظير نداره! داره؟
الآنم که داره بارون مياد، همه بديها را ميشوره ميبره، به بهار هم که داره مياد، ديگه چی ميخوای،...
هيچی فقط يک کم هوا می خواهم برای نفس کشيدن، کمی نان برای از گرسنگی نمردن، و کمی ..... عشق
هيچکس از گرسنگی نمرده
اما به چه کارهايی که نيافتاده
چه شد،
باز که مسيرت عوض شد

بهار بازم بيا عشق و بيارش.......

کاش من هم مي توانستم...

اما واقعا عجب روزگاريه همين روزگار ما..
کدوم و ميگی؟ فيلم؟
آره ديگه!!! پس چی؟

Monday, March 03, 2003

فاصله يه حرف سادس
بين ديدن و نديدن
بگو صرفه با کدومه
شنيدن يا نشنيدن

چقدر اين روزا تند و تند ميگذره واسه من!!
اما وقتی رفتی خدمت ، هر روزش يه قرن خواهد شد.
گرفتی مطلبو؟ً! حالا هی خودتو بزن به کوچه حسن چپ! گم ميشيا! از ما گفتن بود......
اما خودمونيما خوب جوابی گرفتي........

Sunday, March 02, 2003

می دونستی فقط
تو رو دارم
چرا رفتی نموندی

Saturday, March 01, 2003

چرا نمی فهمی؟! من نا اميد نشدم اصلا هم نا اميد نشدم! اينو همه می تونن بفهمن! حتما تو هم می فهمی اما خودتو زدی به نفهمی، اما چرا؟ بدون که نا اميد نيستم، موضوع اينه که من اينجوری نمی خوام و اساسی مخالف اين وضع هستم، متوجهی؟! هی ميگه نا اميد شدی! می خوای صورت مساله رو پاک کنی؟ نه .نه!! اينقدرا هم احمق نيستم!

Thursday, February 27, 2003

صدا کن مرا
صدای تو خوب است!

Wednesday, February 26, 2003

مواظب باش سرت کلا نرود! خيلی بايد مواظب باشی ايندفعه! می دانی که با چه شگردهايی سر آدم کلاه می گذارد و پای آدم رو به ماجرا می کشاند و گير می اندازد!!
_ باز گفتم که تو صيادی من آهوی دشتم
ــ تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
... رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

Tuesday, February 25, 2003

پرت وپلا ميگم فکر کنم نخونی بيتره
واقعا چون می گذرد خيالی نيست؟ نميشه کاری کنيم بهتر شه؟
هيچ چيز شادی آوری نيست! دلم مثل دلت خون شقايق...
زندگی يعنی انتخاب آره؟ چرا هميشه يا بايد انتخاب کنی يا انتخاب بشی، ها؟! من می خوام راه سومی رو انتخاب کنم، راه سومی وجود داره؟ اينم که شد انتخاب! ای بابا انتخاب نکردنم خودش انتخابه ديگه.... کلافه شدم.... به تناقض رسيدم ، مهرزاد = تناقض ، به دادم برس ای اشک.......
بـــــــارون، اينم موجبات شادی، چه خوبه بری زير بارون بدون چتر خيس خيس بشی، من که چتر ندارم، ميايی با من زير بارون خيس بشی؟ چترت رو بنداز دور ....
....وای باران....... شيشه پنجره....... باران ....... دل من ......... شست.... اينا واست مفهومی داره؟ اگه داره بيا. باشه؟!
ممنوعه! اون کاری که می خوای بکنی انجام ندادنش بهتره! باور کن ممنوعه!
ـــــــــــــــــــ
اونی که می خواستی تو غبارا گم شد
مرغی شد و پشت حصارا گم شد
باد اومد و تو جنگلا قدم زد
اسم تو رو از همه جا قلم زد
ببين جدايی چه به روزش آورد
چه سرنوشتی که براش رقم زد
ــــــــــــــــــ
يه تصادف وحشتناک ديگه زير پل، همه با وحشت نگاه می کنن جز من! همه آه می کشن و افسوس می خورن و دلشون می سوزه! احتمالا موتور سواره مردنيه! خدا نکنه!
اما همين تو که کلی دلت سوخته، اگه پشت ماشين بشينی بازم گاز ميدی، يا اگه سوار موتور شی باز ويراژ ميری؟ چرا؟!!
مرگ خوبه اما نه برای همسايه.........

Sunday, February 23, 2003

آقا شهر هرته اينجا؟! شهر بی قانونه؟
امان از پاچه خاری
امان از مردم آزاری
امان از بيگاری
امان از بيکاری...
ــــــــــــــــــــ
تا حالا شده موقعی که عجله داري به موقع به کارت برسی؟
تا حالا شده دود نخوری؟
تا حالا شده کفرت در نياد؟
تا حالا شده اعصابت آروم آروم باشه؟
تا حالا شده دنيات گلستون باشه؟......
تا حالا شده بری يه جايی، ايکی ثانيه کارت را بيوفته؟
چی بگم؟....

Saturday, February 22, 2003

من بار اول 40 درصد تناقض فلسفی داشتم و بار دوم 26 درصد اما فکر کنم همون 40 درصد باشه، البته بار دوم 2-3 روزه بعد بودا!
باید برم سراغه روانشناس ( ممنون از اينجا )!
آسوده بر کنار چو پرگار می شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت
----------
من چرا نميتونم عنوان اينجا رو عوض کنم
:(
اما نه بالاخره درست شد!
ـــــــــــــــــ
به من گفتی که دل دريا کن ای دوست
همه دريا از آن ما کن ای دوست
دلم دريا شد و دادم به دستت
مکش دريا به خون، پروا کن ای دوست
مکش دريا به خون پرواااا کن ایییی دووووست....
( با آهنگ بخونين اگه آهنگشو شنيدين لطفا ؛-)
پ(p) ها رو شبيه ي مينويسه ؟!!! چرا؟!!! البته وقتی پابليش ميشه.

Tuesday, February 18, 2003

...
اگه ميکده امروز شده خونه تزوير
تو محراب دل ما تويی تو مرشد و پير

همه به جرم مستی سر دار ملامت
می ميريم و می خونيم سر ساقی سلامت
...
نظر منم دقيقا همينه! يعنی چی همه مخالفت می کنن! بابا بذار کارشو بکنه ديگه يا اينوری يا اونوری! از منم که طبق معمول کاری بر نمياد، جز حرف زدن و شعار بی عمل چيزی بارم نيست! پس بالا غيرتا چوب لا چرخ کسی نذار! ها عزيزم( عزيزوم)!

Saturday, February 15, 2003

با عرض معذرت! انگار بايد يه خورده شفاف سازی کنم!!!
من يه چند وقتيه که اومدم تهران و درست حسابی به پی سی دسترسی ندارم و چرند پرندام يه خورده کم شده! دعا کن برگردم خونه اونوقت خودم رو خفه می کنم! اين درس لعنتی هم انگار بعد اين همه سال نمی خواد دست از سر ما ور داره! آره واسه همين زيادی منو جدی نگير ديگه، دوست ندارم اينو بگم آما مگه من چکاره بودم؟( بخون بيدم)!!!
خلاصه اين چند روزه گذشته واقعا روزای تاريخی بود! تاريخ کارای همه رو ثبت ميکنه و آينده قضاوت خواهد کرد که من کارام و حرفام جلوی مردم خلاف اون چيزی که بهش اعتقاد دارم هست يا نيست، اشتباه نگيريا؟! منظورم از من ، من نوعيه،... ديگه خيلی شفاف شد فک کنم، يه خورده ترسيدم!
-----------
شب آغاز هجرت تو
شب در خود شکستنم بود
-------------
واسم نوشته که من زرنگتر بودم، نه عزيز جان اگه زرنگ بودم که از دستت نمی دادم!
راستی من يه خورده تأخير فاز دارم، آخه چند روز تعطيل بود، والنتين يا والنتاين رو به همه عاشقا تبريک ميگم!
خلاصه ببخش....
آقا اين ديگه چه وضعيه؟! بس کن ديگه، چقدر ترس آخه، بابا مثل گوسفند شديم ديگه
جدا آدم از بعضيا يه چيزايي می شنوه که شاخش در مياد!!!

Monday, February 10, 2003

ما را دلی است کز تو بريدن نمی توان
-----------
ما را سری است با تو
که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود
هم بر آن سريم
----------

Sunday, February 09, 2003

اتوبوس نوشت:
می نويسم يادگاری
تا بماند يادگاری
گر نبودم روزگاری
اين بماند يادگاری
آدم به ياد گاری می افته والا!! راستی شنيدم هنديا به ماشين ميگن گاری، آره؟!

Wednesday, February 05, 2003

سلام، سلام به همه اونايی که نميشناسمشون، اما دلم می خواد بشناسم.
من يه گرفتاری دارم که کم می تونم بيام و اينجا بنويسم، نزديکه که پروژه پايان تحصیلم بره رو هوا،
يه مدت کم کاری ما رو خلاصه ببخشين،
مخلص همگی.

Sunday, February 02, 2003

نه که یه وقت فکر کنی دیگه اینجا نمی نویسما؟! نه اینجا فعلا سر جاشه و من هنوز قصد ندارم دست از سرت وردارم، اینو گفتم که خیال نکنی جا زدما، همون طوری که بهت گفتم، هر جا بری بالاخره یه روز گیرت میارم. واسه اون روز...
-----
خوابم یا بیدارم، تو با منی با من
همراه و همسایه، نزدیکتر از پیرهن
باور کنم یا نه، حرم نفسهاتو
ایثار تنسوز، نجیب دستاتو
+
خوابم یا بیدارم، لمس تنت خواب نیست
این روشنی از توست، بگو که از آفتاب نیست
بگو که بیدارم، بگو که رؤیا نیست
بگو که بعد از این، جدایی با ما نیست
+
اگه این فقط یه خوابه، تا ابد بذار بخوبم
بذار آفتاب شم و تو خواب، از تو چشم تو بتابم
بذار اون پرنده باشم، که با تن زخمی اسیره
عاشق مرگه که شاید، توی دست تو بمیره
+
خوابم یا بیدارم، ای اومده از خواب
آغوشتو وا کن، قلب منو دریاب
برای خواب من، ای بهترین تعبیر
با من مدارا کن، ای عشق دامنگیر
+
من بی تو اندوه سرد زوستونم
پرنده ای زخمی اسیر بارونم
ای مثل من عاشق همتای من محجوب(؟)
بمون بمون با من ای بهترین ای خوب
-----
من الان نباید اینجا باشم، کلی کار دارم که مونده رو دستم ، اما نمی دونم چرا دست رو دست گذاشتم و کاری نمی کنم، اما اگه خدا بخواد فردا شروع می کنم، هر چند به قول بزرگی « فردا یعنی هرگز »....
امشب حرفای جالبی شنیدم، واقعا آدم باید بقیه رو چقدر احمق فرض کنه تا همچین حرفای تاریخی بزنه، خیلی خوبه گاهی به حرفای این جور آدما گوش داد و فهمید که دنیا دست کیه؟! آی قربون دهنت لقمان، ؛-) ولی اون یارو چه سؤالایی می پرسیدا؟ مثل اینکه از من بپرسید بعضی ها میگن تو دروغگویی، حالا شما راسگویی یا دروغگو؟!! حتما منم میام میگم آره به جون شما من خیلی هم راس نمی گم!!!

Saturday, February 01, 2003

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
انگاری یه خبرایی شده! آره؟ نمی دونم چی شده و آفتاب از کدوم طرف در اومده، به هر حال خوشحال شدم، گرچه چیزی عوض نشده و اوضاع مثل سابقه، اما بازم جای شکرش باقیه، البته این تشکر از آدم قدر نشناسی مثل من بعید هستا! خوب بازم ممنون، باقی بقایت ، جانم فدایت...
-----
وقتشه
وقتشه رفتن وقتشه...
مردنه دوباره من وقتشه
دیگه دیره واسه موندن
این کلام آخرینه...

Thursday, January 30, 2003

من رشته محبت تو پاره می کنم
شاید گره خورد به تو نزدیک تر شوم ( د. اردستانی)
باور کنید من رشته محبت و پاره نکردم و نمی خواستم که این جوری بشه، کاش ولی گره بخوره و از دفه قبل نزدیکتر شیم، یعنی میشه؟
-------------------
مرا می بینی و هردم زیادت می کنی دردم
تو را می بینم و میلم زیادت می شود هر دم ( حافظ)
خیلی وقت هم هست که ندیدمش اما هم دردم زیادتر شده هم میلم، نمی دونم چه بلایی داره سرم میاد، آی ی ی... کسی را یارای کمک کردنم نیست!
دیگه اینجا داره روز مره میشه، البته از اولشم بود، باید یه فکری کرد.
امروز فیلم یاده هندستون کرده بود، یادم که نرفته بود، اما رفتم سراغ نوشته ها و خاطراتم که گردگیری کنم، راستش خیلی وقت بود که تو دفترم چیزی ننوشته بودم، از روزی که گفت این آخرین باره، دیگه نای نوشتن نداشتم،
نوشته هام پر از امید و عشق بود البته به زبون لکنتی خودم، گرچه دلتنگی زیاد توش بود، اما بدون اون نوشتن اونجا معنی نداشت واسم، همش می شد غم و غصه و نا امیدی، گرچه حالا هم زیاد فرقی نکرده و همنوز دلتنگشم و منتظر، ولی دیگه وقتشه که دوباره بنویسم و کمی هم با امید باشم، هر چند چه امید عبثی....

Wednesday, January 29, 2003

افق روشن ( هوای تازه - احمد شاملو )
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.
*
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست.
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ایست
و قلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف، زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانه ایست
تا کمترین سرود، بوسه باشد.
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم....
*
و من آنروز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم.
----------
پس زودتر بیا! هرچند رفته ای و دیگر قصد بازگشت نداری، باز من آن روز را انتظار می کشم. شاد باشی!

Monday, January 27, 2003

باید باور کنم؟ یعنی اینطوریه؟ این بود اون همه سر صدایی که براه انداخته بود، همون آتیشی که افتاد به جونم.
نه، من که باور نمی کنم، آخه همه چی برای هیچ؟ چرا؟!! می دونم دلیل اصلیش ترسه، خوب بیاییم یکم از ترسمون کم کنیم، خیلی خوب میشه ها! مگه چند بار می خواهیم زندگی کنیم؟ پس کجا رفت اون:
منم از تبار پاک آریایی
قشنگترین قصیده رهایی
مگه من چی می خوام، فقط می خوام اختیارم دست خودم باشه، این خواسته زیادیه؟
نفسم این خاکه
خون گرمم پاکه
واسه رفتن دیگه دیره
تن من اینجا اسیره...
یادمه روزای اول که رفته بودم تهران، البته اولین باری که رفتم بمونم، خیلی واسم سخت بود، باور کن گریم گرفته بود، که باید اونجا دور از شهرم و از اون مهمتر دور از خونواده باید مدتی رو اونجا بمونم، هیچ وقت اونجا جای راحتی برام نبود، هر چند خاطره های خوی و بد زیادی اونجا دارم، شایدم سرنوشت دوباره منو پرت کنه اونجا، اما من اونجا غریبه هستم،
روزای اول سر درگم بودم، نمی دونستم چی میخوام، بعضی وقتا می خواستم همه چی رو ول کنم بر گردم خونه، مردم تهران فرق زیادی با بقیه شهرا دارن، البته از نظر من، یه جورای دیگن، دنیاشون با دنیای آدمایی مثل من خیلی فرق داره، خوب دیگه پایتخت نشین هستن دیگه، نمی خوام بگم بده یا خوبه، خوب و بد همه جا هست، اما با من همخونی نداره، من خیلی مشکل می تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم، حتی دوستای تهرونیم خیلی کم هستند، آخه اونجا به ما به چشم شهرستونی نگا می کن، اما همون دوستایی هم که دارم خیلی خوبن و من خیلی مدیونشون هستم،
آلودگی هوا رونیگاه کنین، کی حاضره واسه خونه اش دودکش نذاره یا سر لوله اگزوز ماشینش رو بده تو اتاق نشیمن؟ ها؟ شما حاضری؟ اما تو تهران از اینم بدتره، اونایی که تهران هستن یا بودن می دونن چی میگم، یعنی واقعا هیچ کاری نمیشه کرد، چرا نمی خوایم دنیا رو نگاه کنیم، من اصلا سواد ندارم که بگم میشه چیکار کرد، اما فکر نکنم درد بی درمون باشه، مشکل اینجاس که هیچکی هواسش نیست یا براش مهم نیست که چه بلایی داره سر این شهرو آدما و بیشتر بچه ها میاد، خود مردم هم انگار بیخیال شدن!! این یه نمونه بود، در کنار هزار تا مشکل دیگه، بابا تهران به مرز انفجار رسیده، می دونم اونجا یه نوندونی بزرگه واسه خیلی ها، اما به چه قیمتی، اونجا هر بیزینسی که بگی پیدا میشه، سفید و سیاه، روشن و تاریک و خاکستری، یعنی بیش از ده میلیون آدم هیچ قدرتی ندارن؟ نمی خوام بگم بقیه جاها از این خبرا نیست، همه جا هست، اونجا بدتر از همه جا، فقط دلشون خوشه که پایتخت میشینن، بابا یه ذره دور و برتون رو تمیز کنین، نمیشه؟ به خدا حق همه ماها بیش از ایناست، اما حق دادنی نیست، گرفتنیه،
یا حق
زیادی ور زدم میدونم، باید یکی این حرفا رو به خودم میزد، هیچکی پیدا نشد، منم خودم به خودم اینا رو گفتم، بیخیال کو گوش شنوا!! و اما...
من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوستت دارم شنیدنه ...
از وقتی شروع کردم به نوشتن( نوشتن که چه عرض کنم)، هر روز نوشتن واسم سخت تر میشه نمی دونم چرا، بعضی وقتا مغزم خالیه خالی میشه، مجبور میشم به جای نوشتن، بخونم، یا گوش بدم،ها یادم اومد، دوستی به من گفت که مشکل اصلی من( یعنی من) کمی مطالعه هست، کتابخون نیستم دیگه، تو هیچ زمینه ای، ادعاهام هم گوش فلک رو کر کرده، تو همه موضوعی هم نظر میدم، بدونه این که در موردش خونده باشم، بسه دیگه! اه....

Sunday, January 26, 2003

... گریه ام می گیرد ....
داشتم این ترانه خیلی قشنگ رو گوش میدادم که...
------------
روبروی تو کیم من، یه اسیر سر سپرده
چهره تکیده ای که، تو غبار آینه مرده
من برای تو چی هستم، روح تنهای تحمل
بین ما پل عذابه، من خسته پایه پل
ای که نزدیکی مثل من به من، اما خیلی دوری
خوب نگاه کن تا ببینی، چهره گرد و صبوری
کاشکی می شد تو بدونی من برای تو چی هستم
از تو بیش از همه دنیا از خودم بیش از تو خستم
ببین که خستم غروره سنگم، اما شکستم
کاشکی از عصای دستم، یا که از پشت شکستم
تو بخونی تو بدونی، از خودم بیش از تو خستم
بین که خستم، تنها غروره عصای دستم
از عذاب با تو بودن، در سکوت خود خرابم
نه صبورم و نه عاشق، من تجسم عذابم
تو سراپا بیخیالی، من همه تحمل درد
تو نفهمیدی چه دردی، زانوی خستمو تا کرد
+
زیر بار با تو بودن، یه ستون نیمه جونم
این که اسمش زندگی نیست، جون به لبهام میرسونم
هیچی جز شعر شکستن، قصه فردای من نیست
این ترانه زواله، این صدا صدای من نیست
ببین که خستم، تنها غروره عصای دستم
کاشکی می شد تو بدونی من برای تو چی هستم
از تو بیش از همه دنیا از خودم بیش از تو خستم
ببین که خستم غروره سنگم، اما شکستم
از عذاب با تو بودن، یه ستون نیمه جونم
این که اسمش زندگی نیست، جون به لبهام میرسونم
تو سراپا بیخیالی، من همه تحمل درد
تو نفهمیدی چه دردی، زانوی خستمو تا کرد
---------------
اینو می دونم که بدونه اجازه ترانه سرا و خوانندش نوشتم، اما دردسترسم نیستن آخه، و میدونم بعضی جاهاش رو اشتباهی نوشتم، هر چی گوش دادم درست متوجه نشدم یکی دوتا از کلماتش رو ؛)
... مرا تو خواستی اینچنین
ببین که این چنین شدم....
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست

Saturday, January 25, 2003

ای همیشه خوب
ماهی همیشه تشنه ام
در زلال لطف بیکران تو.
می برد مرا به هر کجا که میل اوست
موج دیدگان مهربان تو
+
زیر بال مرغکان خنده هات
زیر آفتاب داغ بوسه هات
- ای زلال پاک - !
جرعه جرعه میکشم ترا به کام خویش
تا که پر شود تمام جان من ز جان تو!
+
ای همیشه خوب!
ای همیشه آشنا!
هر طرف که می کنم نگاه
تا همه کرانه های دور
عطر و خنده و ترانه میکند شنا
در میان بازوان تو!
+
ماهی همیشه تشنه ام
ای زلال تابناک!
یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی
ماهی تو جان سپرده روی خاک (فریدون مشیری)
----------
نیمچه ماجرا... آغاز پایان...
هنوزم باورم نمیشه، چطور ممکنه کار ما به اینجا کشیده بشه! آخ که چه روزایی داشتیم. بالاخره یه روز تلفن زنگ زد:
- بله!
- سلام خوبی!
- ممنون شما خوبی، چه خبرا، کجایی؟ خوب منو کاشتیا!
- خودت که میدونی وضعیتم رو، دست من نیست آخه
- قبول دارم، حق داری، اگرم تقصیری باشه، مقصرش منم
- باید همدیگر رو ببینیم و حرف بزنیم
- چیزی شده، من قلبم ضعیفه ها
- حالا بیا، حرف میزنیم با هم
... حدود یک ساعت و نیم بعد
- سلام خوبی
- معلومه چی شده، من که تا اینجا رسیدم نصفه جون شدم
- حالا بیا بشین یه چیزی واست بیارم خنک شی
- خیلی گرممه اما طاقت ندارم بگو
- یعنی نمی خوای بشینی
- چشم بفرما، چطوری، اوضاع احوالت خوبه، من خوبم، تو خوبی؟!
- ای به لطف شما، نوشابه زرد می خوری یا سیاه؟
- ممنون آب می خورم، دستت درد نکنه.
- ...
- قربون دستت. بگو دیگه، چی می خوای بگی؟
- ببین ... قبلا هم بت گفته بودم که یا همه چیز این تابستون معلوم میشه یا آخر راهیم، اما این دیگه آخرشه و باید تمومش کنیم، همه بهم میگن که باید تمومش کنم،
- نهههههههههههه..... (در حال سکته!!)، باورم نمیشه این حرفو از تو میشنوم،
- فکر میکنی واسه من آسونه زدن این حرف! اما باور کن دست من نیست، من نمی تونم واسه خودم تصمیم بگیرم، قبلا هم بهت گفته بودم که ممکنه چنین وضعی پیش بیاد، نگفته بودم؟
- آره! اما .... اما هیچ وقت فکرشم نمی کردم، آخه ما راهی رو که تازه شروع کردیم، چرا باید به این زودی نرسیده به آخر ادامه ندیم؟ یعنی هیچ راهی نداره؟!
- باور کن دست من نیست، همیشه بهت گقته بودم
- من فکر کنم اگه بخواهیم، می تونیم، اما دلیل تو رو درک نمی کنم، عدم رضایت اونا واسه من قابل قبول نیست، چون چیز تازه ای نیست، تو هم که همش می گی قبلا همیشه اینو گفتی و مثل چماق میکوبی تو سرم، پس تو پیش بینی می کردی، شایدم مطمئن بودی آره؟ اگه اینطوره تو باید خیلی قبل به من می گفتی، پس من برم دیگه، امید وار موفق بشی...
...
-------------------
اگه آدم دلیل بهم خوردن شراکتشو ندونه، یا بهتر بگم ندونه به چه گناهی مجازات میشه، چه حالی پیدا میکنه، خیلی از آدما دارن تاوان گناهی رو پس میدن که دلیلش رو نمی دونن، شاید حقشون باشه، شایدم نباشه، اما حقه هر کسی هست که دلیل مجازاتش رو بدونه، وگرنه غیر قابل تحمله براش! میدونم خیلی ناامیدانه مینویسم، خوب خودم امیدم رو از دست دادم، چکنم،
چیه کاسه چکنم چکنم گرفتی دستت، دنیا که به آخر نرسیده، هر بلایی سر بقیه اومد سر تو هم میاد،
آخ که نمی دونی این جمله، دنیا به آخر...، چقدر حرص منو در میاره، آخه چرا من، من که اینقدر محتاط بودم، چرا این بلا باید سرم بیاد،
عزیزمن، من فکر نکنم آدمی پیدا بشه که اقلا یه بار مثل تو سرش به سنگ نخورده باشه، این یه مشکل عمومیه، نمونش خود من، اما مثل تو خودم رو نباختم، زمان همه چی رو حل میکنه، صبور باش
آخه من نمی خوام حل بشه.... باید یه فکر دیگه بکنم!!
به نظر شما من دو شخصیتی نشدم؟

Friday, January 24, 2003

دیشب اکانتم کار نمی کرد واسه همین نتونستم یادداشتم رو پابلیش کنم.
امروز سر یه اتفاق جالب بعضیا که من عاشقشونم و خاک پاشون هستم، یادشون اومد که ای بابا تولد من گذشته، واسه همین در صدد جبران بر آمده، مرا خجالت زده کردند و هدیه ای ارزشمند بهم دادند، بابا من توقعی ندارم از هیچکس، اما خیلی خیلی ممنونم و نمی دونم این محبتهای شما رو چه جوری جبران کنم، خدا اجرتون بده ایشالا!
-----------
این دو روز درگیر خوندن کتابی بودم که خیلی برام جالب و تکوندهنده بود، روایتی از اواخر دوره قاجار تو سقوط پهلوی و پیروزی مردم. خودمونیم یعنی تو تمام این دوران یه آدم لایق یعنی پیدا نمی شد که واقعا به فکر مردم باشه؟!
----------
من که توش موندم، این به اون نارو میزنه، اون به این خیانت می کنه، تا همین دیروز با هم رفیق بودنا، اما حالا دشمن خونی، آخه جاه طلبی هم حدی داره بابا، عبرت بگیرید از گذشتگان، آقا همه اینا رو دارم خطاب به خودم می گما، آخه این روزا خیلی فرصت طلب و جاه طلب شدم
اینا رو دیشب نوشتم، اما نشد پست کنم، امشبم بدون تغییر پستشون می کنم
---------------
افتادگی آموز اگر طالب فیضی
هرگز نخورد آب زمینی که بلند است
---------------------------------------
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست
-----------------------------------
من با تمام وجود به این بیت زیبا از حافظ معتقدم. فکر و عقیده و دین هر کس به خودش ربط داره، من فکر کنم تنها گناه نابخشودنی آزار رسوندن به دیگران هست، که منه بیچاره تا گردن غرق هستم درش. خدا به دادم برسه.
آخه یعنی چه؟! مگه تو وکیل وصی من هستی که می خوای زورکی منو ببری بهشت؟!مگه تو رو هم به جای من عذاب می دن ؟ بله؟ چی میگه؟
بابا دستتو بذار رو کلای خودت با منو عقایدم چیکار داری؟! ای بابا اِه ه ه ....
عشرت کنیم ورنه به حسرت کشندمان
روزی که رخت جان به جهان دگر کشیم
---------------------------------------------
اما باور کنید « بی یار در کنار دنیا جای زیبایی برای ماندن نخواهد بود». نویسنده این جمله یادم رفته، وقتی پیدا کردم می نویسم. ولی واقعا حرف دل من رو زده.
من مدتها هست که گاهی یه چیزایی می نویسم، می دونم چرندیاتی بیش نیست. الآن داشتم به یکی از دفترام نگاه می کردم که ماله 5-6 ساله پیشه، انگار از اون موقع تا حالا خیلی عوض نشدم، یعنی هیچ پیشرفتی که نداشتم تازه عقبگرد هم زدم. این بیت رو اون موقع نوشته بودم از حافظ:
...
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
...
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهرویی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی
...
تلویزیون همین الآن یه برنامه داره که فکر کنم اسمش نقد و بررسی سریال خاک سرخه. با حضور کارگردان و بازیگران و بقیه عوامل... نمی دونم این سریال چقدر مخاطب داشته و اصلا تونسته ارتباط بر قرار کنه، اما تو دور و بر خودم که خیلی طرفدار داشت البته شخص خودم به خاطر اون غمی که تقریبا همه دارن این سریال رو نگاه می کردم، اما بیشتر وقتا حرصم در میومد، آخه بیشتر صحنه ها خیلی کشدار بودن، اونقدر کار طول کشیده که خود کارگردانش گفت همه خسته شده بودند. دیدین؛)، خودشم گفت خیلیها بهش گفتن چرا اینقدر کشش میدی. این تعلیقشم که ما رو کشته بود آقا!

Wednesday, January 22, 2003

می دونستم اینکارو میکنی، حدس زده بودم که می خوای بذاری واسه این روز بخصوص، خیلی خوشحالم کردی، خودتم میدونی.
میدونی، مسأله دیگه فراموش کردن یا فراموش نکردن این چیزا نیست، مسأله همون بودن یا نبودنه، خواستن یا نخواستنه، که تو نخواستی.
حق با تواه، همیشه حق با بوده. ولی باور کن قبل از اینکه برم سراغش می دونستم یه چیزی از تو اونجا هست، یعنی از خیلی وقته پیش حدس زد بودم و بعدشم مطمئن شدم.
خوب خدا رو شکر، همینم از سرم زیاد بود، واقعا ممنونم.
گرچه می دونم که هیچوقت اینا رو نمی خونی، ولی...
------
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم.
*
آه می بینم، می بینم
تو به اندازه تنهایی من خوشبختی
من به اندازه زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی ... (ح. مصدق)
------
چه خاطراتی الان دارن از جلو چشمام رژه میرن، اگه بدونی. چی میشد اگه می موندی...
خیلی وقته رفتی و اینا زخمهای کهنه است، که هیچ وقت التیام پیدا نکرد و نخواهد کرد، تقصیر هیچکس نیست اما، اگرم مقصری باشه ایمان دارم که اون منم.
...شبی با خیال تو همخونه شد دل
نبودی ببینی چه ویرونه شد دل...
خوب قسمت ما هم این بود دیگه چه میشه کرد، ما هر کاری از دستمون بر می اومد کردیم، خدا نخواست، شایدم بنده های خدا، نمی دونم والا...
قبلا نوشته بودم که معتقدم اگه واقعا کاری رو بخوای میشه انجامش داد، ولی انگاری اینجوریا هم نیست.
یادته اولای آشناییمون بت گفتم، که عشق واقعی اونه که بش نرسی، ها یادته؟! حالا همون دامنگیرم شد، دیدی؟! راستی از دامنگیر هم خاطره خوبی ندارم، اه ... ؛-)
بگذریم... یکی از این روزای گذشته تولد من بود و کسی جز تو یادش نبود که بهم تبریک بگه، بازم تو ، می دونستم فراموشم نمیکنی، آخه نمیشه عزیز.
از بقیه هم اصلا گله ای ندارم، همه گرفتارن، تازه خودم هم خیلی چیزا یادم میره، پس مطمئن باشین که اصلا ناراحت نشدم و همتون رو دوست دارم، شاید بگین اگه ناراحت نشدم پس چرا میگم، آخه میدونم کسی اینجا رو نمی خونه، واسه همین نوشتم !
------
« بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم»
نمی دونی چقدر دنبالت گشتم
« شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم »
تو عزیز دلمی ، تو عزیز دلمی، تو عزیز دلمی.....

Monday, January 20, 2003

همش حرفای تکراری می دونم، اما چیکار باید کرد، ها؟ خود زندگی هم یک کار تکراری شده واسه خیلی ها! چاره چیه؟ یکی به من بگه چاره چیه؟
دور و برم رو که نگاه می کنم موجی از آدمای نا امید می بینم، اینجا، اونجا، همه جا...، خودم از همه نا امید تر. یه عده کنار گود نشستن و میگن...، یه عده هم که خیلی معذرت می خوام، گوسفندای قلعه حیوانات رو به یاد آدم میارن. می دونم ، اینجور آدما خیلی تعدادشون کمه. چیزی که معلومه اینه که با این وضع به جایی نمی رسم، باید از این وضع خارج بشم، چقدر رکود، بسه دیگه. یه دور باطل شده، دارم دور خودم میچرخم. بیشتر شعرا و نوشته ها هم از نا امیدی میگن، خوب چطوری آدم می تونیه روحیه بگیره. من خودم وقتی ناامید و افسرده میشم، میرم سراغ شعر و کتاب و نوشته و موسیقی، اما از بیشترشون چیزی که دستگیرم میشه، ناامیدی بیشتره. هرچند با خوندن این چیزا شاید احساس خوبی پیدا کنم، اما این احساس به خاطر اینه که ذاتا آدم ساکنی هستم و از تغییرات میترسم، چون این احساس باعث میشه دست رو دست بذارم و کاری نکنم، اون لحظه ظاهرا آرامش پیدا میکنم، اما در واقع خودمو بیشتر غرق در رکود می کنم. نمی خوام بگم این چیزا بده، اما باید باعث بشه که از رکود خارج بشم.
فکر کنم اولین قدم اینه که بلند شم و به سمت نزدیکترین هدفم حرکت کنم، بدون نا امیدی. پس به امید فردایی بهتر. ولی نباید بشینم تا فردای بهتر خودش از راه برسه، باید خودم به سمتش حرکت کنم. و باید خودم آیندمو بسازم و به امید نجات دهنده نباشم.
بزرگی گفته
من با بطالت پدرم هرگز بیعت نمی کنم ( سو تفاهم نشه، منظور من از پدر اینجا گذشته های پر اشتباه خودم هست)
--------------------------------
پشت دریاها
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
+++++
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید
همچنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا – پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
+++++
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند:
« دور باید شد، دور
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک شاخه انگور نبود.
هیچ آیینه تالاری، سرخوشی ها را تکرار نکرد.
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.
+++++
همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است.
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرد.
دست هر کورک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک، موسیقی احساس ترا می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد.
+++++
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحر خیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.
+++++
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت. (سهراب سپهری)

Sunday, January 19, 2003

سلام، سلام کردم به خاطر اینکه خیلی وقته به کسی که دوستش داشتم و دارم، سلام نکردم. فکر نمی کنم هیچ وقت اینا رو بخونه، خدا کنه که هر جا که هست سلامت و خوشبخت باشه. اول بگم که باور کنید من دوست ندارم وقت یا پول کسی به خاطر خوندن نوشته های من تلف بشه، اینجا فقط یه مشت حرفای دل یه آدم بیکار هست. پیشاپیش از همه اونایی که میان اینجا رو می خونن بابت تلف شدن وقت و انرژی شون،معذرت می خوام، گرچه فکر نکنم خواننده ای داشته باشه. به هر حال بهم حق بدید که حداقل برای خودم، اینجا درددل کنم.
----
همه، نه بهتر خودمو بگم. من عادت کردم همش از سختیها بنالم و همش به قول روشن فکرا نیمه خالی لیوان و از این حرفا، ولی زیبایی ها خیلی خیلی بیشتر هستن.زیبایی های زیادی تو این زندگی وجود داره و کلا تو همه کائنات. به این فکر کن،.. توی یه شب تاریک و ساکت، زیر آسمون صاف نشستی، نگاه کن ببین آسمون چقدر قشنگه. پر از نقاط روشنه کوچیک و بزرگه. البته فکر کنم تو تهران دیدن چنین آسمونی، کار آسونی نباشه. چقدر زیباست. هر کدوم از اون نقطه ها راز و رمز زیادی تو خودشون دارن، به نظر من بیشتر همین ناشناخته هاست که جالب هستن و آدما رو به تکاپو وا میدارن، حالا هر ناشناخته ای. چون همه می خوان که بیشتر بدونن، هر کدوم تو سطح خودشون.
من عقیده دارم آوم اگه کاری رو که دوست داره، واقعا بخواد، می تونه انجامش بده، حتی اگه خیلی مشکل باشه، مثل خلاص شدن از وضع کنونی اینجا. نه اینکه بشینیم فقط حرف بزنیم و شعار بدیم، باید یا تمام وجود نیاز به پیشرفت و تغییر رو حس کنیم و برای رسیدن بهش عمل کنیم. من خودم تو شرایط نسبتا سخت، کارایی کردم که حتی خوابش رو هم نمی دیدم. خب خدا هم کمک میکنه دیگه، کافیه شروع کنی. اما با این وضع به نظر میرسه رکود، منو یا شایدم دیگران رو فرا گرفته و تسلیم شرایط هستیم. خلاصه به عمل کار بر آید به سخن دانی نیست.
-------------------
زیبایی حقیقت است
و حقیقت، زیبایی است
جز این چیزی نمی دانیم
و به چیزی جز این نیاز نداریم ( جان کیتس)
----
تقدیم به دل عاشق
. . .
تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادته
نبودنت فاجعه، بودنت امنیته
تو از کدوم سرزمین، تو از کدوم هوایی
که از قبیله من، یه آسمون جدایی
اهل هر جا که باشی، قاصد شکفتنی
توی بهت و دغدغه، ناجی قلب منی
پاکی آبی یا ابر، نه خدایا شبنمی
قد آغوش منی، نه زیادی نه کمی
منو با خودت ببر، ای تو تکیه گاه من
خوبه مثل تن تو، با تو همسفر شدن
منو با خودت ببر، من به رفتن قانعم
خواستنی هرچی که هست، تو بخوای من قانعم
+++
ای بوی تو گرفته، تنپوش کهنه من
چه خوبه با تو رفتن، رفتن همیشه رفتن
چه خوبه مثل سایه، همسفر تو بودن
همقدم جاده ها، تن به سفر سپردن
چی می شد شعر سفر، بیت آخرین نداشت
عمر کوچه منو تو، دم واپسین نداشت
آخر شعر سفر، آخر عمر منه
لحظه مردن من، لحظه رسیدنه
منو با خودت ببر، ای تو تکیه گاه من
خوبه مثل تن تو، با تو همسفر شدن
منو با خودت ببر، من به رفتن قانعم
خواستنی هرچی که هست، تو بخوای من قانعم
منو با خودت ببر ، منو با خودت ببر
.....
داشتم اینا رو می نوشتم و همزمان گوشم یه چیزایی میشنید ؛-) منم اینجا نوشتمش، ترانه بالایی رو میگم، نمی دونم شعرش ماله کیه اما فکر کنم همه میدونن کی خونده، البته با اجازه از ترانه سرا.
راستی من هنوز از دست خود سانسوری راحت نشدم، چیکار کنم؟ تو نوشته هام غلط هم زیاد دارم هم املایی هم انشایی، املاییش به خاطر اینه که بعد از نوشتن دوباره نمی خونمشون، انشایی هم که دیگه کاریش نمشه کرد، از بی سوادی منه، به بزرگواری ببخشید.
خدایا به همه کمک کن تا بتونن بر مشکلات و بیماریهاشون غلبه کنن. چی میشد اگه کسی تو این دنیا مشکلی نداشت، یعنی امکان نداره همه در نهایت سلامت و شادی زندگی کنن. حتما حکمتی هست که تا حالا نشده.
...
مگریز ای جان ز بلای جانان
که تو خام مانی چو بلا نباشد (مولانا)
-----
...
شادیهای شما همان غمهای شماست که نقابش را برداشته است.
و چاهی که خنده های شما از آن می جوشد
همان است که از اشکهایتان پر شده است.
و چگونه جز این تواند بود؟
هر چه غم ژرفتر وجود شما را می کاود، گنجایشی فراختر برای شادی خواهید داشت.
آیا سبوی شرابتان همان سوخته جانی نیست که از کوره کوزه گران بیرون آمده است؟
و آیا آن عود که آهنگش جان شما را می نوازد
همان چوبی نیست که دلش را با تیغ تیز تهی کرده اند؟
وقتی شاد و خرم هستی، به ژرفای قلبت نظر کن تا ببینی که این همان قلب است که تو را غمگین کرده بود،
و هنگامی که غم بر تو چیره شده است، باز در قلب خود نگاه کن تا ببینی که براستی در فراق آنچه قلبت را از شادی پر کرده بود، گریه می کنی ... (پیامبر – جبران)
-----
امروز به خاطر یه موضوعی خیلی غمگین بوده و هستم، هر چند همیشه چیزی واسه غمگین بودن وجود داشته و داره. این موضوع تازگی نداره اما در مورد خودم نیست، یکی از اعضای خونواده مشکلی داره که همه به خاطرش ناراحتن، با خودم گفتم آخه این طفل معصوم چرا نباید آرامش داشته باشه، مگه چه گناهی کرده که باید این همه ناراحتی بکشه( دیگه مشکلات خودمو از یاد برده بودم)، بعد دیدم ای بابا... یکیو پیدا کن که کاملا راحت باشه، بعضیا کمتر و بعضیام بیشتر مشکل دارن، اما مهم اینه که آدم باید قوی باشه، هر کی قوی تر باشه- بیشتر از نظر روحی – اون برنده هست. مگه نه؟!
بیخیال ، فقط ای خدا کاری کن که همه آدمای خوب، نه اصلا همه آدما و موجودات شاد باشن، حداقل شادیهاشون بیشتر باشه، نمیشه همه خوب باشن ، ها... نمیشه؟؟
گمان کنم اما، 98 درصدش دست خودمونه که چه جوری به این زندگی نگاه کنیم و رفتار کنیم تا شادیهامون بیشتر از غما باشه، درسته؟
با آرزوی شادی برای همه
----------
راستی من وبلاگای زیادی می خونم و سعی می کنم که بیشترم بخونم، من خودم اصلا بلد نیستم بنویسم، همیشه دوست داشتم نویسنده بشم، اما انگار استعدادشو ندارم. اما می خواستم بگم بیشتر وبلاگایی که می خونم ، شایدم همشون خیلی خوب هستند و فکر کنم نویسنده هاشون عاشق نویسندگی هستن، یعنی به نظر من بایدم اینجوری باشه. ولی نمی دونم چرا بعضیاشون مأیوس میشن و بعد از یه مدتی دیگه نمی خوان بنویسن، البته حق دارند که هر کاری دوست دارن بکنن، من دوست دارم بدونم چی باعث میشه این نویسنده های به این خوبی دیگه ننویسن. من که نویسنده نیستم اما اگه بودم تو این لحظه فکر می کنم که هیچ چیز نمی تونست منو مجبور کنه که چیزایی رو که دوست دارم، ننویسم، شاید اگه نویسندگی بلد بودم نظرم چیز دیگه ای بود. خوب من کاری رو که فکر میکنم درسته، حتما سعی میکنم انجام بدم. نظر دیگران برام مهمه، اما مأیوسم نمیکنه...
خیلی حرف زدم..... فعلا

Saturday, January 18, 2003

امشب کلی با دایی حرف زدیم، به خطر حرفهای دیشب بعضی ها رنجیده خاطر شده بود، خیلی هم ناراحت شده بود، درسته که منظوری پشت اون حرفا نبوده( شایدم بوده ما که خبر نداریم) اما آدم باید قبل از اینکه حرفی رو بزنه بهش فکر کنه، مثلا حالا این درسته که دایی به خاطر یه شوخی اینقدر دلش بشکنه و فکر کنه که کسی قدر زحمتها و محبتاش رو نمی دونه، آخه چرا او ن حرفو زدی خاله جان، جانم به فدایت، می دونم منظوری نداشتی، اما باید موقعیت دایی رو درک کرد و از این شوخی ها دست برداریم.
یه ضرب المثل نمی دونم کجایی خیلی و معروفه که میگه هر شوخی هیچی هیچی هم که نباشه، یه ذره اش جدیه! درسته؟!
فراموش باید کرد آره ، باید بدی ها رو فرامش کرد.
==========================
سعدی ( درود بر او باد) میگه:
... چوب دانی ز چه در آب فرو می نرود شرم دارد ز فرو بردن پرورده خویش ...
!!!
بقول مریم ح.
ایکاش در چشمهایت، تردید را دیده بودم
یا از همان روز اول، از عشق ترسیده بودم...
...
دریچه ها (مهدی اخوان ثالث)
ما چون دو دریچه، روبروی هم،
آگاه ز هر بگومگوی هم،
هر روز سلام و پرسش و خنده،
هر روز قرار روز آینده.
عمر آینه بهشت، اما... آه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خشته ست،
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست.
نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد،
نفرین به سفر، که هر چه کرد او کرد.
...
بدرود

Friday, January 17, 2003

نمی دونم امشب چه مرگمه! البته فرق زیادی با بقیه وقتا نکردم، ولی خیلی سر در گم هستم. مهمون داشتیم. همه از من کله دارند، حقم دارند. حق دارند؟!
کلی امشب با عزیزامون اختلاط کردیم. اما چرا این دل قانع نمی شه. آخه چرا دست از این کارا و افکار بر نمیداری. با تو هستما، باز اومدی نشستی پای کامپیوتر! باشه، بهم میرسیم!!...
اینا چی بود؟! انگاری من دو شخصیتی شدم. مدام یه چیزی تو ذهنم با یه چیز دیگه تو مغزم درگیری داره. شدم مصداق بارز این ضرب المثل!! « یارو با خودش درگیری داره ».
آره اونم چه درگیری ای...
خیلی چیزا هست که می خوام بنویسم اما فعلا اینجا نه. نمی دونم چرا، اما فکر کنم یه دلیلش ترس باشه یکی دیگه هم عدم اطمینان به خودم.
فکر نکنم همه اینا دلیل خوبی باشه که امشب من رفتم سراغ شعرای فروغ و .... دارم از دست میرم بدادم برس...
------------------
------------------
تولدی دیگر
همه هستی من آیه تاریکی است
که تو را در خود تکرار کنان
به سحرگاه شگفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم، آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
...
...
گذران
تا به کی باید رفت
از دیاری به دیاری دیگر
نتوانم، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهاری دیگر
...
...
روی خاک...
...
از دریچه نگاه میکنم
جز طنین یک ترانه نیستم
جاودانه نیستم
...
...
این ترانه منست
- دلپذیر دلنشین
- پیش از این نبوده بیش از این
...
...
...
مرداب...
...
آه اگر راهی به دریائیم بود
از فرو رفتن چه پروائیم بود
...
...
فروغ
-----------------
-----------------
« هر شب به قصه دل من گوش میکنی »
« فردا مرا چو قصه فراموش میکنی » از ه. ا. سایه
---------------------
---------------------
از همه اینا که بگذریم، من شک اومده سراغم یک شک بزرگ نسبت به همه چی، بگو اینو چیکارش کنم؟!

Thursday, January 16, 2003

ای داداش، انگاری نمی خواد با ما راه بیاد این کامنتینگ سرویسه ها، آقا اصلا اگه ما کامنت نخواهیم کیو باید ببینیم؟!! ها؟!! اما نه میخواهیم، چون باشه بیتره، کاش یکی بود کمک می کرد.
این روزا روزای گیج کننده ای شده، حداقل واسه من. آخه من نمی فهمم رفتار بعضی از این مردم رو، چقدر دروغ و ریا و ترس وجود داره آخه. همه زندگیمون شده ریا، بسه دیگه بابا بسه، یکم وجدانتون رو قاضی کنید. تا کی می خواید بقیه رو احمق حساب کنید یا اینکه خودتون رو بزنید به کوچه رضاچپ، من روی صحبتم با اونایی هست که اینجورین، نمیشه حالا خودمون باشیم، همونجوری که واقعا هستیم، آخه چرا حرفای دلمون رو میترسیم حتی به خودمون بزنیم، خدایا من و ادب کن دیگه که اینقدر ترسو نباشم. مگه چندبار می خوام زندگی کنم.
آمد؛
دلگیر،
چونان غروب غمزده پاییز
و من ملال عظیمش را
در چشمهای سیاهش
خواندم.
رفتیم
- بی هیچ پرسشی و جوابی -
وقتی سکوت بود
بعد زمان چه فاصله ای داشت!
دیدم که جام جان افق پر شراب بود
و من،
در آن غروب سرد،
مغموم،
با واژه سکوت،
خواندم سرود زندگیم را.
...
بالاخره یه خبرایی شد انگاری اینجا

Wednesday, January 15, 2003

کلافه شدم بابا!
من قامت بلند تو را در قصیده ای
با نقش قلب سنگ تو تصویر می کنم
خیلی وقته دیگه بارون نزده
رنک عشق به این خیابون نزده
خیلی وقته ابری پرپر نشده
دل آسمون سبکتر نشده

مه سرد رو تن پنجره ها
مثل بغض توی سینه منه
ابر چشمام پر اشک ای خدا
وقتشه دوباره بارون بزنه
خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده
قلبم از دوری تو بدجوری دلتنگ شده

بعد تو هیچ چیزی دوست داشتنی نیست
کوه غصه از دلم رفتنی نیست
حرف عشق تو رو من با کی بگم
همه حرفا که آخه گفتنی نیست
خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده
قلبم از دوری تو بدجوری دلتنگ شده

Tuesday, January 14, 2003

ای بابا من که بالاخره سر در نیاوردم این چرا بازی در میاره، کاما میذاری آخره خط، بعد می بینی اومده سر خط؟!! بیخیال بابا....

امان از این همه رهزن....
با ما به از این ، کاش با ما به از این بودی،
اگه بودی چی میشد....!!
بعضی ها فکر می کنن بلانسبت( با صاد یا با سین؟؟!!) آره فکر می کنن بقیه احمقند...بگذریم،
راستی شما فکر می کنین که پنالتی بود یا نبود، والا ما که مطمئنیم که نبود، این کسایی هم که دارن خودشون رو خفه می کنن که ثابت کنن پنالتی بود، خودشونم می دونن که دارن جر میزنن، آخه اگه راس بگین که دیگه لازم نیست تو بوق کنین و یقتون رو جر بدین که ثابتش کنین.
چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است ؛-)
از این یکی هم بگذریم، اما خودمونیما، اگه همش بگذریم، که دیگه حرفی واسه نوشتن نمی مونه....

آخه می دونی آدم، نه یعنی من، گاهی یه چیزایی می بینم و می شنوم که حرصمو در میاره و عصبانی میشم، ولی میدونم که حرص خوردنم بی مورد و الکیه، چون هر کی هر کاری دلش بخواد می کنه و به کسی هم مربوط نیست، مگه نه؟!

Monday, January 13, 2003

فکر اينجاشو دیگه نمیکردم، فکر می کردم تا آخرش باشیم، قرار نبود کسی رفیق نیمه راه باشه، اما حالا که ما شدیم رفیق نیمه راه،
...
هنگام
هنگامه سفر بود

Sunday, January 12, 2003

شوق باز آمدن سوی توام هست،
- اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته.

....

وای باران،
باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تورا خواهد شست؟

....

چه شبی بودو چه فرخنده شبی.
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید.
کودک قلب من اين قصه شادآور نغز
از لبان تو شنید:

« زندگی رؤیا نیست.
« زندگی زیبایی است.
« می توان
« بر درختی تهی از بار، زدن پيوندی.
« می توان در دل آین مزرعه خشک و تهی بذری ریخت.
« می توان
« از میان فاصله ها را برداشت.
« دل من با دل تو،
« هر دو بیزار از این فاصله هاست.


قصه شیرینی است
کودک چشم من از قصه تو می خوابد.


قصه نغز تو از غصه تهی ست.
باز هم قصه بگو،
تا به آرامش دل،
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم.

....

در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک، اما آیا
باز می گردی؟
چه تمنای محال خنده ام می گیرد!



....



اما
من آن ستاره ام،
که بی طلوع گرم تو در زندگانیم،
خاموش گشته ام.

...

امشب صفای گریه من،
سیلاب ابرهای بهاران است
این گریه نیست،
ریزش باران است

آواز می دهم:

« آیا کسی مرا،
« از ساحل سپیده شبها صدا نزد؟!
امروز اصلا روز خوبی نبود
رکود همچنان باقی است:-(
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و هنوز،
سالها هست که در گوش من آرام،
آرام
رفتن گام تو تکرار کنان،
می دهد آزارم

و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا،
- خانه کوچک ما
سیب نداشت

Saturday, January 11, 2003

ای بابا
اينم با ما سر ناسازگری داره ها!!!!
اگه بدونی
اگه بمونی
خورشيد و از اون بالا
ميارم برات
اگه بمونی
...
ابری رسيد
چهره درخت از شعف شکفت
گفت
ای ابر، ای بشارت باران
آيا دل سياه تو از آه من بسوخت؟
غريد تيره ابر
.... برقی جست و چوب درخت کهن بسوخت
...
نمی دونم واسه شروع چی بايد بگم، اما همينقدر بگم که من خيلی وقته که وبلاگ می خونم، هميشه هم وسوسه های زيادی واسه نوشتن داشتم، اما راستش هنوز با خودم رو راست نبودم، من دلم می خواد واسه خود بنويسم اول، اصلا فکر نمی کنم نوشته هام برای کسی ديگه هم جالب باشه، همين بود که ترديد داشتم اينجا بنويسم يا نه، به هر حال تصميم گرفتم که اينجا هم یه چيزايی بنويسم، من فعلا يه آدم وامونده از همه جا رونده هستم ، البته خدا هنوز منو از خودش نرونده، تا ببينم بعد چی می شه.
بدرود.
سلام
من هنوز زياد وارد نيستم.
اما از اين فونت خوشم نمیاد.