زان يار دلنوازم شکريست با شکايت
گر نکته دان عشقی بشنو تو اين حکايت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
يارب مباد کس را مخدوم بی عنايت
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گويی ولی شناسان رفتند از اين ولايت
در زلف چون کمندش ای دل مپيچ کانجا
سرها بريده بينی بی جرم و بی جنايت
چشمت به غمزه مارا خون خورد و می پسندی
جانا روا نباشد خونريز را حمايت
در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشه برون آی ای کوکب هدايت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نيفزود
زنهار ازين بيابان وين راه بی نهايت
ای آفتاب خوبان ميجوشد اندرونم
يکساعتم بگنجان در سايه عنايت
اين راه را نهايت صورت کجا توان بست
کش صدهزار منزل بيشست در هدايت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبيب خوشتر کز مدعی رعايت
عشقت رسد به فرياد ار خود بسان حافظ
قرآن زبر بخوانی در چارده روايت
Monday, March 31, 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment