Tuesday, March 18, 2003

...
دل بسه گريه نکن
ديگه رفت، صداش نکن
از تو قاب پنجره
بی خودی نگاش نکن
ديگه همرنگ تونيست
ديگه دلتنگ تو نيست
می دونه يه ذره عشق
تو دل سنگ تو نيست
...

نمی دونم چی شايدم کی مي تونه باعث رکود بشه
نمي دونم کی شايدم چی می تونه آدم رو از رکود خارج کنه- البته آدم رو....
نمی دونم، شايدم نمی خوام که بدونم
اما خوب می دونم که من بارها تو اين هچل افتادم و در اومدم....
اين روزا هم يکی از همون روزايی هست که دارم دست و پا می زنم تا از تن لش بودن خلاص شم!
اما خوب می دونم که معجزه ای قرار نيست اتفاق بيافته. مخم تعطيل شده......
......
امروز تا جایی که من خبر داشتم آخرين روز بود، البته اگه تمديد نشده باشه، من هر چی با خودم کلنجار می رم که به خودم حالی کنم که بابا اين بده، چرا از اين موضوع ناراحت نيستی و اعتراض نمی کنی، نمیشه! گاهی ميگم اصلا به من چه، هر غلطی می خواد بکنه، اما.....من از اين چيزا زياد حاليم نيست و نمی دونم که چرا مي خواد اينکار و بکنه، اما ایکاش هر چی می خواد بشه بشه، ولی به نفع همه باشه!اصلا چنين چيزی امکان داره؟
.......
ديشب به طور اساسی تکانده شدم، هنوز لرزشش رو احساس می کنم به همراه پسلرزه هاش، خدا کنه اين زلزله های خوب باعث بشه راهی باز شه و مرداب پير جاری بشه! ممنون از تکاننده!! احتمالا درس زلزله داشته و ماکزيمم شده اين دوست نازنين!
..........
اصلا تعادل ندارم، یه چیزی دستگيرم شد، البته قبلا هم می دونستم اما مطمئن شدم، ديگه حالا می دونم چرا رفتی، شايد فکر کنی نه اينجوری نيست، اما من خودمم می دونم که ارزش مبارزه کردن رو ندارم، هيچکی واقعا مرداب رو نمی خواد، باتلاق که ديگه وحشتناکه، خدا رحم کنه........
.........
من ندانم با که گويم شرح درد
قصه رنگ پريده ، خون سرد
...
ديوونه ديوونه !!!!!
...
ديدی امروز و فردا کردی رفتش.....

No comments: