اينو ديشب می خواستم بنويسم، اما از زور خواب داشتم می مردم!
=========
.... باز می لرزد دلم، دستم
باز انگار در جهان دیگری هستم...
=========
باز بر می گردم:-)
ديدين برگشتم،
+
تنها با گلها گويم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گويم شده روز من چو شب تارم
نه کسی آيد نه کسی خواند ز نگاهم هرگز راز من
بشنو امشب غم پنهانم که سخنها گوید ساز من
تو ندانی تنها هم شب با گلها سخن دل را می گویم
چو نسيمی يارم که وزد بر بستان همه گلها را می بویم من
تنها با گلها، گويم غمها را
چه کسی داند، ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گويم شده روز من چو شب تارم
+
چون ابری سرگردان می گريد چشم من در تنهایی
ای روز شاديها کی باز آيی
امشب حال مرا تو نمی دانی
از چشمم غم دل، تو نمی خوانی
تنها با گلها، گويم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گويم شده روز من چو شب تارم
++++++++++
ديدی چجوری باختن اينا! چی بگم؟
Saturday, March 15, 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment