بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آی دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
گفتی به ناز بيش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بيش مرنجانم آرزوست
آن دفع گفتنت که برو شه به خانه نيست
آن ناز و باز تندی دربانم آرزوست
زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
شير خدا و رستم دستانم آرزوست
زين خلق پر شکايت گريان شدم ملول
آن های و هوی و نعره مستانم آرزوست
بالله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی کوه و بيابانم آرزوست
يکدست جام باده و يکدست زلف يار
رقصی چنين ميانه ميدانم آرزوست
دی شيخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند يافت می نشود گشته ايم ما
گفت آنچه يافت می نشود آنم آرزوست
Saturday, March 29, 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment