شايد بايد می فهميدم...
خوب اينم يه نيمچه شاعر کوچولو
اولين شعر گونه احتمالا شاعر بعد از اين مهدی
فرياد بر آورد
« ديارم تنها و من نا آشنای غريب »
درد دلش آنقدر بلند
فوران خون چگرش چنان سرخ
و چشم های به در دوخته غربت نشينانش
کوههايش، آسمانش و زمينش
خوار و خوار و باز هم خوار
ناخدايی ناآشنا در اين ديار آشنا، زوری خدايی می کند
خواری خارش، پستی کوهش، آسمانش و زمينش را خواستار است
و زمين خسته نا اميد و بی کس
آسمان تنها
همنشين خاک و کوه
و کوه سر به زير افکنده به دنبال فرار از خواری
ناخدا، زيرک
گوشة خلوت تنهايی دود
و کوه، زمين و آسمان
بی اختيار خود را تسليم ميکنند
گذشته های فراموش شده
بی خيالی، پوچی از پوچی
و اکنون آنچه مانده
تنهايی من، تنهايی ماست
من تنها، نا آشنای اين آشنا
گوشة خلوت تنهايی دود
نا خدا همچنان زيرک
و من کافر خيال دوستانم، ناخدا نشناسم
کفر نعمتهای نيرنگ و ريای گوشه خلوت تنهايی دودش ميکنم
ناسزا گويم ولی گويی با خودم
و باز فرياد بر آورد
« رستمی کو و پری، هفتخوانش بگذرد »
رستمش ديدم، او نيز همچنين
گوشة خلوت تنهايی دود
و دود خندان
ناخدا همچنان زيرک
=====
بچه اومده جمله هاشو عمودی نوشته ميگه شعر گفتم؟!!!
ولی به نظر منه شعر نشناس، واسه شروع خوبه، نيست؟
Saturday, May 24, 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment