Monday, June 16, 2003

يکشنبه شبی است ، زمزمه های زيبايی اين چند روز شنيده ام،

در شبان غم تنهايی خويش
عابد چشم سخنگوی توام
من در اين تاريکی
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوی توام

گيسوان تو پريشان تر از انديشه من
گيسوان تو شب بی پايان
جنگل عطر آلود

شکن گيسوی تو
موج دريای خيال
کاش با زورق انديشه شبی
از شط گيسوی مواج تو، من
بوسه زن برسر هر موج گذر می کردم.
کاش بر اين شط مواج سياه
همه عمر سفر می کردم.
...

با من اکنون چه نشستنها، خاموشيها،
با تو اکنون چه فراموشيهاست.

چه کسی می خواهد
من و تو ما نشويم
من اگر ما نشوم تنهايم
تو اگر ما نشوی خويشتنی

از کجا که من و تو
شوری از عشق و جنون
باز برپا نکنيم

از کجا که من و تو
مشت رسوايان را وا نکنيم.
...

حرف را بايد زد
درد را بايد گفت.

No comments: