Monday, January 20, 2003

همش حرفای تکراری می دونم، اما چیکار باید کرد، ها؟ خود زندگی هم یک کار تکراری شده واسه خیلی ها! چاره چیه؟ یکی به من بگه چاره چیه؟
دور و برم رو که نگاه می کنم موجی از آدمای نا امید می بینم، اینجا، اونجا، همه جا...، خودم از همه نا امید تر. یه عده کنار گود نشستن و میگن...، یه عده هم که خیلی معذرت می خوام، گوسفندای قلعه حیوانات رو به یاد آدم میارن. می دونم ، اینجور آدما خیلی تعدادشون کمه. چیزی که معلومه اینه که با این وضع به جایی نمی رسم، باید از این وضع خارج بشم، چقدر رکود، بسه دیگه. یه دور باطل شده، دارم دور خودم میچرخم. بیشتر شعرا و نوشته ها هم از نا امیدی میگن، خوب چطوری آدم می تونیه روحیه بگیره. من خودم وقتی ناامید و افسرده میشم، میرم سراغ شعر و کتاب و نوشته و موسیقی، اما از بیشترشون چیزی که دستگیرم میشه، ناامیدی بیشتره. هرچند با خوندن این چیزا شاید احساس خوبی پیدا کنم، اما این احساس به خاطر اینه که ذاتا آدم ساکنی هستم و از تغییرات میترسم، چون این احساس باعث میشه دست رو دست بذارم و کاری نکنم، اون لحظه ظاهرا آرامش پیدا میکنم، اما در واقع خودمو بیشتر غرق در رکود می کنم. نمی خوام بگم این چیزا بده، اما باید باعث بشه که از رکود خارج بشم.
فکر کنم اولین قدم اینه که بلند شم و به سمت نزدیکترین هدفم حرکت کنم، بدون نا امیدی. پس به امید فردایی بهتر. ولی نباید بشینم تا فردای بهتر خودش از راه برسه، باید خودم به سمتش حرکت کنم. و باید خودم آیندمو بسازم و به امید نجات دهنده نباشم.
بزرگی گفته
من با بطالت پدرم هرگز بیعت نمی کنم ( سو تفاهم نشه، منظور من از پدر اینجا گذشته های پر اشتباه خودم هست)
--------------------------------
پشت دریاها
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
+++++
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید
همچنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا – پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
+++++
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند:
« دور باید شد، دور
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک شاخه انگور نبود.
هیچ آیینه تالاری، سرخوشی ها را تکرار نکرد.
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.
+++++
همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است.
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرد.
دست هر کورک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک، موسیقی احساس ترا می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد.
+++++
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحر خیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.
+++++
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت. (سهراب سپهری)

No comments: