نمی دونم امشب چه مرگمه! البته فرق زیادی با بقیه وقتا نکردم، ولی خیلی سر در گم هستم. مهمون داشتیم. همه از من کله دارند، حقم دارند. حق دارند؟!
کلی امشب با عزیزامون اختلاط کردیم. اما چرا این دل قانع نمی شه. آخه چرا دست از این کارا و افکار بر نمیداری. با تو هستما، باز اومدی نشستی پای کامپیوتر! باشه، بهم میرسیم!!...
اینا چی بود؟! انگاری من دو شخصیتی شدم. مدام یه چیزی تو ذهنم با یه چیز دیگه تو مغزم درگیری داره. شدم مصداق بارز این ضرب المثل!! « یارو با خودش درگیری داره ».
آره اونم چه درگیری ای...
خیلی چیزا هست که می خوام بنویسم اما فعلا اینجا نه. نمی دونم چرا، اما فکر کنم یه دلیلش ترس باشه یکی دیگه هم عدم اطمینان به خودم.
فکر نکنم همه اینا دلیل خوبی باشه که امشب من رفتم سراغ شعرای فروغ و .... دارم از دست میرم بدادم برس...
------------------
------------------
تولدی دیگر
همه هستی من آیه تاریکی است
که تو را در خود تکرار کنان
به سحرگاه شگفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم، آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
...
...
گذران
تا به کی باید رفت
از دیاری به دیاری دیگر
نتوانم، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهاری دیگر
...
...
روی خاک...
...
از دریچه نگاه میکنم
جز طنین یک ترانه نیستم
جاودانه نیستم
...
...
این ترانه منست
- دلپذیر دلنشین
- پیش از این نبوده بیش از این
...
...
...
مرداب...
...
آه اگر راهی به دریائیم بود
از فرو رفتن چه پروائیم بود
...
...
فروغ
-----------------
-----------------
« هر شب به قصه دل من گوش میکنی »
« فردا مرا چو قصه فراموش میکنی » از ه. ا. سایه
---------------------
---------------------
از همه اینا که بگذریم، من شک اومده سراغم یک شک بزرگ نسبت به همه چی، بگو اینو چیکارش کنم؟!
Friday, January 17, 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment