Sunday, January 12, 2003

شوق باز آمدن سوی توام هست،
- اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته.

....

وای باران،
باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تورا خواهد شست؟

....

چه شبی بودو چه فرخنده شبی.
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید.
کودک قلب من اين قصه شادآور نغز
از لبان تو شنید:

« زندگی رؤیا نیست.
« زندگی زیبایی است.
« می توان
« بر درختی تهی از بار، زدن پيوندی.
« می توان در دل آین مزرعه خشک و تهی بذری ریخت.
« می توان
« از میان فاصله ها را برداشت.
« دل من با دل تو،
« هر دو بیزار از این فاصله هاست.


قصه شیرینی است
کودک چشم من از قصه تو می خوابد.


قصه نغز تو از غصه تهی ست.
باز هم قصه بگو،
تا به آرامش دل،
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم.

....

در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک، اما آیا
باز می گردی؟
چه تمنای محال خنده ام می گیرد!



....



اما
من آن ستاره ام،
که بی طلوع گرم تو در زندگانیم،
خاموش گشته ام.

...

امشب صفای گریه من،
سیلاب ابرهای بهاران است
این گریه نیست،
ریزش باران است

آواز می دهم:

« آیا کسی مرا،
« از ساحل سپیده شبها صدا نزد؟!

No comments: