باید باور کنم؟ یعنی اینطوریه؟ این بود اون همه سر صدایی که براه انداخته بود، همون آتیشی که افتاد به جونم.
نه، من که باور نمی کنم، آخه همه چی برای هیچ؟ چرا؟!! می دونم دلیل اصلیش ترسه، خوب بیاییم یکم از ترسمون کم کنیم، خیلی خوب میشه ها! مگه چند بار می خواهیم زندگی کنیم؟ پس کجا رفت اون:
منم از تبار پاک آریایی
قشنگترین قصیده رهایی
مگه من چی می خوام، فقط می خوام اختیارم دست خودم باشه، این خواسته زیادیه؟
نفسم این خاکه
خون گرمم پاکه
واسه رفتن دیگه دیره
تن من اینجا اسیره...
یادمه روزای اول که رفته بودم تهران، البته اولین باری که رفتم بمونم، خیلی واسم سخت بود، باور کن گریم گرفته بود، که باید اونجا دور از شهرم و از اون مهمتر دور از خونواده باید مدتی رو اونجا بمونم، هیچ وقت اونجا جای راحتی برام نبود، هر چند خاطره های خوی و بد زیادی اونجا دارم، شایدم سرنوشت دوباره منو پرت کنه اونجا، اما من اونجا غریبه هستم،
روزای اول سر درگم بودم، نمی دونستم چی میخوام، بعضی وقتا می خواستم همه چی رو ول کنم بر گردم خونه، مردم تهران فرق زیادی با بقیه شهرا دارن، البته از نظر من، یه جورای دیگن، دنیاشون با دنیای آدمایی مثل من خیلی فرق داره، خوب دیگه پایتخت نشین هستن دیگه، نمی خوام بگم بده یا خوبه، خوب و بد همه جا هست، اما با من همخونی نداره، من خیلی مشکل می تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم، حتی دوستای تهرونیم خیلی کم هستند، آخه اونجا به ما به چشم شهرستونی نگا می کن، اما همون دوستایی هم که دارم خیلی خوبن و من خیلی مدیونشون هستم،
آلودگی هوا رونیگاه کنین، کی حاضره واسه خونه اش دودکش نذاره یا سر لوله اگزوز ماشینش رو بده تو اتاق نشیمن؟ ها؟ شما حاضری؟ اما تو تهران از اینم بدتره، اونایی که تهران هستن یا بودن می دونن چی میگم، یعنی واقعا هیچ کاری نمیشه کرد، چرا نمی خوایم دنیا رو نگاه کنیم، من اصلا سواد ندارم که بگم میشه چیکار کرد، اما فکر نکنم درد بی درمون باشه، مشکل اینجاس که هیچکی هواسش نیست یا براش مهم نیست که چه بلایی داره سر این شهرو آدما و بیشتر بچه ها میاد، خود مردم هم انگار بیخیال شدن!! این یه نمونه بود، در کنار هزار تا مشکل دیگه، بابا تهران به مرز انفجار رسیده، می دونم اونجا یه نوندونی بزرگه واسه خیلی ها، اما به چه قیمتی، اونجا هر بیزینسی که بگی پیدا میشه، سفید و سیاه، روشن و تاریک و خاکستری، یعنی بیش از ده میلیون آدم هیچ قدرتی ندارن؟ نمی خوام بگم بقیه جاها از این خبرا نیست، همه جا هست، اونجا بدتر از همه جا، فقط دلشون خوشه که پایتخت میشینن، بابا یه ذره دور و برتون رو تمیز کنین، نمیشه؟ به خدا حق همه ماها بیش از ایناست، اما حق دادنی نیست، گرفتنیه،
یا حق
زیادی ور زدم میدونم، باید یکی این حرفا رو به خودم میزد، هیچکی پیدا نشد، منم خودم به خودم اینا رو گفتم، بیخیال کو گوش شنوا!! و اما...
من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوستت دارم شنیدنه ...
از وقتی شروع کردم به نوشتن( نوشتن که چه عرض کنم)، هر روز نوشتن واسم سخت تر میشه نمی دونم چرا، بعضی وقتا مغزم خالیه خالی میشه، مجبور میشم به جای نوشتن، بخونم، یا گوش بدم،ها یادم اومد، دوستی به من گفت که مشکل اصلی من( یعنی من) کمی مطالعه هست، کتابخون نیستم دیگه، تو هیچ زمینه ای، ادعاهام هم گوش فلک رو کر کرده، تو همه موضوعی هم نظر میدم، بدونه این که در موردش خونده باشم، بسه دیگه! اه....
Monday, January 27, 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment