دوباره سلام! می خوام سعی کنم بيشتر آفتابی شم، شايد یه طوری شد بالاخره، یه خورده هم، ای همچین....
یه چند تا اتفاق کوچيک افتاده، اگه یه چند تا ديگه بيافته، شايد اوضاع عوض بشه. خدا رو چه ديدی....
@@@
...
در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار!
کاروانهای فرومانده خواب از چشمت بيرون من!
باز کن پنجره را!
تو اگر باز کنی پنجره را،
من نشان خواهم داد،
به تو زيبايی را.
من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد
که در آن شوکت پيراستگی
چه صفايی دارد
آری از سادگيش،
چون تراويدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد.
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد؛
به شب جشن عروسی عروسکهای
کودک خواهر خويش؛
که در آن مجلس جشن
صحبتی نيست ز دارايی داماد و عروس.
صحبت از سادگی و کودکی است.
چهره ای نيست عبوس.
....
@@@
گل بود به سبزه نيز آراسته شد.....
Wednesday, October 01, 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment