من رشته محبت تو پاره می کنم
شاید گره خورد به تو نزدیک تر شوم ( د. اردستانی)
باور کنید من رشته محبت و پاره نکردم و نمی خواستم که این جوری بشه، کاش ولی گره بخوره و از دفه قبل نزدیکتر شیم، یعنی میشه؟
-------------------
مرا می بینی و هردم زیادت می کنی دردم
تو را می بینم و میلم زیادت می شود هر دم ( حافظ)
خیلی وقت هم هست که ندیدمش اما هم دردم زیادتر شده هم میلم، نمی دونم چه بلایی داره سرم میاد، آی ی ی... کسی را یارای کمک کردنم نیست!
دیگه اینجا داره روز مره میشه، البته از اولشم بود، باید یه فکری کرد.
امروز فیلم یاده هندستون کرده بود، یادم که نرفته بود، اما رفتم سراغ نوشته ها و خاطراتم که گردگیری کنم، راستش خیلی وقت بود که تو دفترم چیزی ننوشته بودم، از روزی که گفت این آخرین باره، دیگه نای نوشتن نداشتم،
نوشته هام پر از امید و عشق بود البته به زبون لکنتی خودم، گرچه دلتنگی زیاد توش بود، اما بدون اون نوشتن اونجا معنی نداشت واسم، همش می شد غم و غصه و نا امیدی، گرچه حالا هم زیاد فرقی نکرده و همنوز دلتنگشم و منتظر، ولی دیگه وقتشه که دوباره بنویسم و کمی هم با امید باشم، هر چند چه امید عبثی....
Thursday, January 30, 2003
Wednesday, January 29, 2003
افق روشن ( هوای تازه - احمد شاملو )
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.
*
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست.
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ایست
و قلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف، زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانه ایست
تا کمترین سرود، بوسه باشد.
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم....
*
و من آنروز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم.
----------
پس زودتر بیا! هرچند رفته ای و دیگر قصد بازگشت نداری، باز من آن روز را انتظار می کشم. شاد باشی!
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.
*
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست.
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ایست
و قلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف، زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانه ایست
تا کمترین سرود، بوسه باشد.
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم....
*
و من آنروز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم.
----------
پس زودتر بیا! هرچند رفته ای و دیگر قصد بازگشت نداری، باز من آن روز را انتظار می کشم. شاد باشی!
Monday, January 27, 2003
باید باور کنم؟ یعنی اینطوریه؟ این بود اون همه سر صدایی که براه انداخته بود، همون آتیشی که افتاد به جونم.
نه، من که باور نمی کنم، آخه همه چی برای هیچ؟ چرا؟!! می دونم دلیل اصلیش ترسه، خوب بیاییم یکم از ترسمون کم کنیم، خیلی خوب میشه ها! مگه چند بار می خواهیم زندگی کنیم؟ پس کجا رفت اون:
منم از تبار پاک آریایی
قشنگترین قصیده رهایی
مگه من چی می خوام، فقط می خوام اختیارم دست خودم باشه، این خواسته زیادیه؟
نفسم این خاکه
خون گرمم پاکه
واسه رفتن دیگه دیره
تن من اینجا اسیره...
یادمه روزای اول که رفته بودم تهران، البته اولین باری که رفتم بمونم، خیلی واسم سخت بود، باور کن گریم گرفته بود، که باید اونجا دور از شهرم و از اون مهمتر دور از خونواده باید مدتی رو اونجا بمونم، هیچ وقت اونجا جای راحتی برام نبود، هر چند خاطره های خوی و بد زیادی اونجا دارم، شایدم سرنوشت دوباره منو پرت کنه اونجا، اما من اونجا غریبه هستم،
روزای اول سر درگم بودم، نمی دونستم چی میخوام، بعضی وقتا می خواستم همه چی رو ول کنم بر گردم خونه، مردم تهران فرق زیادی با بقیه شهرا دارن، البته از نظر من، یه جورای دیگن، دنیاشون با دنیای آدمایی مثل من خیلی فرق داره، خوب دیگه پایتخت نشین هستن دیگه، نمی خوام بگم بده یا خوبه، خوب و بد همه جا هست، اما با من همخونی نداره، من خیلی مشکل می تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم، حتی دوستای تهرونیم خیلی کم هستند، آخه اونجا به ما به چشم شهرستونی نگا می کن، اما همون دوستایی هم که دارم خیلی خوبن و من خیلی مدیونشون هستم،
آلودگی هوا رونیگاه کنین، کی حاضره واسه خونه اش دودکش نذاره یا سر لوله اگزوز ماشینش رو بده تو اتاق نشیمن؟ ها؟ شما حاضری؟ اما تو تهران از اینم بدتره، اونایی که تهران هستن یا بودن می دونن چی میگم، یعنی واقعا هیچ کاری نمیشه کرد، چرا نمی خوایم دنیا رو نگاه کنیم، من اصلا سواد ندارم که بگم میشه چیکار کرد، اما فکر نکنم درد بی درمون باشه، مشکل اینجاس که هیچکی هواسش نیست یا براش مهم نیست که چه بلایی داره سر این شهرو آدما و بیشتر بچه ها میاد، خود مردم هم انگار بیخیال شدن!! این یه نمونه بود، در کنار هزار تا مشکل دیگه، بابا تهران به مرز انفجار رسیده، می دونم اونجا یه نوندونی بزرگه واسه خیلی ها، اما به چه قیمتی، اونجا هر بیزینسی که بگی پیدا میشه، سفید و سیاه، روشن و تاریک و خاکستری، یعنی بیش از ده میلیون آدم هیچ قدرتی ندارن؟ نمی خوام بگم بقیه جاها از این خبرا نیست، همه جا هست، اونجا بدتر از همه جا، فقط دلشون خوشه که پایتخت میشینن، بابا یه ذره دور و برتون رو تمیز کنین، نمیشه؟ به خدا حق همه ماها بیش از ایناست، اما حق دادنی نیست، گرفتنیه،
یا حق
زیادی ور زدم میدونم، باید یکی این حرفا رو به خودم میزد، هیچکی پیدا نشد، منم خودم به خودم اینا رو گفتم، بیخیال کو گوش شنوا!! و اما...
من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوستت دارم شنیدنه ...
از وقتی شروع کردم به نوشتن( نوشتن که چه عرض کنم)، هر روز نوشتن واسم سخت تر میشه نمی دونم چرا، بعضی وقتا مغزم خالیه خالی میشه، مجبور میشم به جای نوشتن، بخونم، یا گوش بدم،ها یادم اومد، دوستی به من گفت که مشکل اصلی من( یعنی من) کمی مطالعه هست، کتابخون نیستم دیگه، تو هیچ زمینه ای، ادعاهام هم گوش فلک رو کر کرده، تو همه موضوعی هم نظر میدم، بدونه این که در موردش خونده باشم، بسه دیگه! اه....
نه، من که باور نمی کنم، آخه همه چی برای هیچ؟ چرا؟!! می دونم دلیل اصلیش ترسه، خوب بیاییم یکم از ترسمون کم کنیم، خیلی خوب میشه ها! مگه چند بار می خواهیم زندگی کنیم؟ پس کجا رفت اون:
منم از تبار پاک آریایی
قشنگترین قصیده رهایی
مگه من چی می خوام، فقط می خوام اختیارم دست خودم باشه، این خواسته زیادیه؟
نفسم این خاکه
خون گرمم پاکه
واسه رفتن دیگه دیره
تن من اینجا اسیره...
یادمه روزای اول که رفته بودم تهران، البته اولین باری که رفتم بمونم، خیلی واسم سخت بود، باور کن گریم گرفته بود، که باید اونجا دور از شهرم و از اون مهمتر دور از خونواده باید مدتی رو اونجا بمونم، هیچ وقت اونجا جای راحتی برام نبود، هر چند خاطره های خوی و بد زیادی اونجا دارم، شایدم سرنوشت دوباره منو پرت کنه اونجا، اما من اونجا غریبه هستم،
روزای اول سر درگم بودم، نمی دونستم چی میخوام، بعضی وقتا می خواستم همه چی رو ول کنم بر گردم خونه، مردم تهران فرق زیادی با بقیه شهرا دارن، البته از نظر من، یه جورای دیگن، دنیاشون با دنیای آدمایی مثل من خیلی فرق داره، خوب دیگه پایتخت نشین هستن دیگه، نمی خوام بگم بده یا خوبه، خوب و بد همه جا هست، اما با من همخونی نداره، من خیلی مشکل می تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم، حتی دوستای تهرونیم خیلی کم هستند، آخه اونجا به ما به چشم شهرستونی نگا می کن، اما همون دوستایی هم که دارم خیلی خوبن و من خیلی مدیونشون هستم،
آلودگی هوا رونیگاه کنین، کی حاضره واسه خونه اش دودکش نذاره یا سر لوله اگزوز ماشینش رو بده تو اتاق نشیمن؟ ها؟ شما حاضری؟ اما تو تهران از اینم بدتره، اونایی که تهران هستن یا بودن می دونن چی میگم، یعنی واقعا هیچ کاری نمیشه کرد، چرا نمی خوایم دنیا رو نگاه کنیم، من اصلا سواد ندارم که بگم میشه چیکار کرد، اما فکر نکنم درد بی درمون باشه، مشکل اینجاس که هیچکی هواسش نیست یا براش مهم نیست که چه بلایی داره سر این شهرو آدما و بیشتر بچه ها میاد، خود مردم هم انگار بیخیال شدن!! این یه نمونه بود، در کنار هزار تا مشکل دیگه، بابا تهران به مرز انفجار رسیده، می دونم اونجا یه نوندونی بزرگه واسه خیلی ها، اما به چه قیمتی، اونجا هر بیزینسی که بگی پیدا میشه، سفید و سیاه، روشن و تاریک و خاکستری، یعنی بیش از ده میلیون آدم هیچ قدرتی ندارن؟ نمی خوام بگم بقیه جاها از این خبرا نیست، همه جا هست، اونجا بدتر از همه جا، فقط دلشون خوشه که پایتخت میشینن، بابا یه ذره دور و برتون رو تمیز کنین، نمیشه؟ به خدا حق همه ماها بیش از ایناست، اما حق دادنی نیست، گرفتنیه،
یا حق
زیادی ور زدم میدونم، باید یکی این حرفا رو به خودم میزد، هیچکی پیدا نشد، منم خودم به خودم اینا رو گفتم، بیخیال کو گوش شنوا!! و اما...
من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوستت دارم شنیدنه ...
از وقتی شروع کردم به نوشتن( نوشتن که چه عرض کنم)، هر روز نوشتن واسم سخت تر میشه نمی دونم چرا، بعضی وقتا مغزم خالیه خالی میشه، مجبور میشم به جای نوشتن، بخونم، یا گوش بدم،ها یادم اومد، دوستی به من گفت که مشکل اصلی من( یعنی من) کمی مطالعه هست، کتابخون نیستم دیگه، تو هیچ زمینه ای، ادعاهام هم گوش فلک رو کر کرده، تو همه موضوعی هم نظر میدم، بدونه این که در موردش خونده باشم، بسه دیگه! اه....
Sunday, January 26, 2003
... گریه ام می گیرد ....
داشتم این ترانه خیلی قشنگ رو گوش میدادم که...
------------
روبروی تو کیم من، یه اسیر سر سپرده
چهره تکیده ای که، تو غبار آینه مرده
من برای تو چی هستم، روح تنهای تحمل
بین ما پل عذابه، من خسته پایه پل
ای که نزدیکی مثل من به من، اما خیلی دوری
خوب نگاه کن تا ببینی، چهره گرد و صبوری
کاشکی می شد تو بدونی من برای تو چی هستم
از تو بیش از همه دنیا از خودم بیش از تو خستم
ببین که خستم غروره سنگم، اما شکستم
کاشکی از عصای دستم، یا که از پشت شکستم
تو بخونی تو بدونی، از خودم بیش از تو خستم
بین که خستم، تنها غروره عصای دستم
از عذاب با تو بودن، در سکوت خود خرابم
نه صبورم و نه عاشق، من تجسم عذابم
تو سراپا بیخیالی، من همه تحمل درد
تو نفهمیدی چه دردی، زانوی خستمو تا کرد
+
زیر بار با تو بودن، یه ستون نیمه جونم
این که اسمش زندگی نیست، جون به لبهام میرسونم
هیچی جز شعر شکستن، قصه فردای من نیست
این ترانه زواله، این صدا صدای من نیست
ببین که خستم، تنها غروره عصای دستم
کاشکی می شد تو بدونی من برای تو چی هستم
از تو بیش از همه دنیا از خودم بیش از تو خستم
ببین که خستم غروره سنگم، اما شکستم
از عذاب با تو بودن، یه ستون نیمه جونم
این که اسمش زندگی نیست، جون به لبهام میرسونم
تو سراپا بیخیالی، من همه تحمل درد
تو نفهمیدی چه دردی، زانوی خستمو تا کرد
---------------
اینو می دونم که بدونه اجازه ترانه سرا و خوانندش نوشتم، اما دردسترسم نیستن آخه، و میدونم بعضی جاهاش رو اشتباهی نوشتم، هر چی گوش دادم درست متوجه نشدم یکی دوتا از کلماتش رو ؛)
... مرا تو خواستی اینچنین
ببین که این چنین شدم....
داشتم این ترانه خیلی قشنگ رو گوش میدادم که...
------------
روبروی تو کیم من، یه اسیر سر سپرده
چهره تکیده ای که، تو غبار آینه مرده
من برای تو چی هستم، روح تنهای تحمل
بین ما پل عذابه، من خسته پایه پل
ای که نزدیکی مثل من به من، اما خیلی دوری
خوب نگاه کن تا ببینی، چهره گرد و صبوری
کاشکی می شد تو بدونی من برای تو چی هستم
از تو بیش از همه دنیا از خودم بیش از تو خستم
ببین که خستم غروره سنگم، اما شکستم
کاشکی از عصای دستم، یا که از پشت شکستم
تو بخونی تو بدونی، از خودم بیش از تو خستم
بین که خستم، تنها غروره عصای دستم
از عذاب با تو بودن، در سکوت خود خرابم
نه صبورم و نه عاشق، من تجسم عذابم
تو سراپا بیخیالی، من همه تحمل درد
تو نفهمیدی چه دردی، زانوی خستمو تا کرد
+
زیر بار با تو بودن، یه ستون نیمه جونم
این که اسمش زندگی نیست، جون به لبهام میرسونم
هیچی جز شعر شکستن، قصه فردای من نیست
این ترانه زواله، این صدا صدای من نیست
ببین که خستم، تنها غروره عصای دستم
کاشکی می شد تو بدونی من برای تو چی هستم
از تو بیش از همه دنیا از خودم بیش از تو خستم
ببین که خستم غروره سنگم، اما شکستم
از عذاب با تو بودن، یه ستون نیمه جونم
این که اسمش زندگی نیست، جون به لبهام میرسونم
تو سراپا بیخیالی، من همه تحمل درد
تو نفهمیدی چه دردی، زانوی خستمو تا کرد
---------------
اینو می دونم که بدونه اجازه ترانه سرا و خوانندش نوشتم، اما دردسترسم نیستن آخه، و میدونم بعضی جاهاش رو اشتباهی نوشتم، هر چی گوش دادم درست متوجه نشدم یکی دوتا از کلماتش رو ؛)
... مرا تو خواستی اینچنین
ببین که این چنین شدم....
Saturday, January 25, 2003
ای همیشه خوب
ماهی همیشه تشنه ام
در زلال لطف بیکران تو.
می برد مرا به هر کجا که میل اوست
موج دیدگان مهربان تو
+
زیر بال مرغکان خنده هات
زیر آفتاب داغ بوسه هات
- ای زلال پاک - !
جرعه جرعه میکشم ترا به کام خویش
تا که پر شود تمام جان من ز جان تو!
+
ای همیشه خوب!
ای همیشه آشنا!
هر طرف که می کنم نگاه
تا همه کرانه های دور
عطر و خنده و ترانه میکند شنا
در میان بازوان تو!
+
ماهی همیشه تشنه ام
ای زلال تابناک!
یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی
ماهی تو جان سپرده روی خاک (فریدون مشیری)
----------
نیمچه ماجرا... آغاز پایان...
هنوزم باورم نمیشه، چطور ممکنه کار ما به اینجا کشیده بشه! آخ که چه روزایی داشتیم. بالاخره یه روز تلفن زنگ زد:
- بله!
- سلام خوبی!
- ممنون شما خوبی، چه خبرا، کجایی؟ خوب منو کاشتیا!
- خودت که میدونی وضعیتم رو، دست من نیست آخه
- قبول دارم، حق داری، اگرم تقصیری باشه، مقصرش منم
- باید همدیگر رو ببینیم و حرف بزنیم
- چیزی شده، من قلبم ضعیفه ها
- حالا بیا، حرف میزنیم با هم
... حدود یک ساعت و نیم بعد
- سلام خوبی
- معلومه چی شده، من که تا اینجا رسیدم نصفه جون شدم
- حالا بیا بشین یه چیزی واست بیارم خنک شی
- خیلی گرممه اما طاقت ندارم بگو
- یعنی نمی خوای بشینی
- چشم بفرما، چطوری، اوضاع احوالت خوبه، من خوبم، تو خوبی؟!
- ای به لطف شما، نوشابه زرد می خوری یا سیاه؟
- ممنون آب می خورم، دستت درد نکنه.
- ...
- قربون دستت. بگو دیگه، چی می خوای بگی؟
- ببین ... قبلا هم بت گفته بودم که یا همه چیز این تابستون معلوم میشه یا آخر راهیم، اما این دیگه آخرشه و باید تمومش کنیم، همه بهم میگن که باید تمومش کنم،
- نهههههههههههه..... (در حال سکته!!)، باورم نمیشه این حرفو از تو میشنوم،
- فکر میکنی واسه من آسونه زدن این حرف! اما باور کن دست من نیست، من نمی تونم واسه خودم تصمیم بگیرم، قبلا هم بهت گفته بودم که ممکنه چنین وضعی پیش بیاد، نگفته بودم؟
- آره! اما .... اما هیچ وقت فکرشم نمی کردم، آخه ما راهی رو که تازه شروع کردیم، چرا باید به این زودی نرسیده به آخر ادامه ندیم؟ یعنی هیچ راهی نداره؟!
- باور کن دست من نیست، همیشه بهت گقته بودم
- من فکر کنم اگه بخواهیم، می تونیم، اما دلیل تو رو درک نمی کنم، عدم رضایت اونا واسه من قابل قبول نیست، چون چیز تازه ای نیست، تو هم که همش می گی قبلا همیشه اینو گفتی و مثل چماق میکوبی تو سرم، پس تو پیش بینی می کردی، شایدم مطمئن بودی آره؟ اگه اینطوره تو باید خیلی قبل به من می گفتی، پس من برم دیگه، امید وار موفق بشی...
...
-------------------
اگه آدم دلیل بهم خوردن شراکتشو ندونه، یا بهتر بگم ندونه به چه گناهی مجازات میشه، چه حالی پیدا میکنه، خیلی از آدما دارن تاوان گناهی رو پس میدن که دلیلش رو نمی دونن، شاید حقشون باشه، شایدم نباشه، اما حقه هر کسی هست که دلیل مجازاتش رو بدونه، وگرنه غیر قابل تحمله براش! میدونم خیلی ناامیدانه مینویسم، خوب خودم امیدم رو از دست دادم، چکنم،
چیه کاسه چکنم چکنم گرفتی دستت، دنیا که به آخر نرسیده، هر بلایی سر بقیه اومد سر تو هم میاد،
آخ که نمی دونی این جمله، دنیا به آخر...، چقدر حرص منو در میاره، آخه چرا من، من که اینقدر محتاط بودم، چرا این بلا باید سرم بیاد،
عزیزمن، من فکر نکنم آدمی پیدا بشه که اقلا یه بار مثل تو سرش به سنگ نخورده باشه، این یه مشکل عمومیه، نمونش خود من، اما مثل تو خودم رو نباختم، زمان همه چی رو حل میکنه، صبور باش
آخه من نمی خوام حل بشه.... باید یه فکر دیگه بکنم!!
به نظر شما من دو شخصیتی نشدم؟
ماهی همیشه تشنه ام
در زلال لطف بیکران تو.
می برد مرا به هر کجا که میل اوست
موج دیدگان مهربان تو
+
زیر بال مرغکان خنده هات
زیر آفتاب داغ بوسه هات
- ای زلال پاک - !
جرعه جرعه میکشم ترا به کام خویش
تا که پر شود تمام جان من ز جان تو!
+
ای همیشه خوب!
ای همیشه آشنا!
هر طرف که می کنم نگاه
تا همه کرانه های دور
عطر و خنده و ترانه میکند شنا
در میان بازوان تو!
+
ماهی همیشه تشنه ام
ای زلال تابناک!
یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی
ماهی تو جان سپرده روی خاک (فریدون مشیری)
----------
نیمچه ماجرا... آغاز پایان...
هنوزم باورم نمیشه، چطور ممکنه کار ما به اینجا کشیده بشه! آخ که چه روزایی داشتیم. بالاخره یه روز تلفن زنگ زد:
- بله!
- سلام خوبی!
- ممنون شما خوبی، چه خبرا، کجایی؟ خوب منو کاشتیا!
- خودت که میدونی وضعیتم رو، دست من نیست آخه
- قبول دارم، حق داری، اگرم تقصیری باشه، مقصرش منم
- باید همدیگر رو ببینیم و حرف بزنیم
- چیزی شده، من قلبم ضعیفه ها
- حالا بیا، حرف میزنیم با هم
... حدود یک ساعت و نیم بعد
- سلام خوبی
- معلومه چی شده، من که تا اینجا رسیدم نصفه جون شدم
- حالا بیا بشین یه چیزی واست بیارم خنک شی
- خیلی گرممه اما طاقت ندارم بگو
- یعنی نمی خوای بشینی
- چشم بفرما، چطوری، اوضاع احوالت خوبه، من خوبم، تو خوبی؟!
- ای به لطف شما، نوشابه زرد می خوری یا سیاه؟
- ممنون آب می خورم، دستت درد نکنه.
- ...
- قربون دستت. بگو دیگه، چی می خوای بگی؟
- ببین ... قبلا هم بت گفته بودم که یا همه چیز این تابستون معلوم میشه یا آخر راهیم، اما این دیگه آخرشه و باید تمومش کنیم، همه بهم میگن که باید تمومش کنم،
- نهههههههههههه..... (در حال سکته!!)، باورم نمیشه این حرفو از تو میشنوم،
- فکر میکنی واسه من آسونه زدن این حرف! اما باور کن دست من نیست، من نمی تونم واسه خودم تصمیم بگیرم، قبلا هم بهت گفته بودم که ممکنه چنین وضعی پیش بیاد، نگفته بودم؟
- آره! اما .... اما هیچ وقت فکرشم نمی کردم، آخه ما راهی رو که تازه شروع کردیم، چرا باید به این زودی نرسیده به آخر ادامه ندیم؟ یعنی هیچ راهی نداره؟!
- باور کن دست من نیست، همیشه بهت گقته بودم
- من فکر کنم اگه بخواهیم، می تونیم، اما دلیل تو رو درک نمی کنم، عدم رضایت اونا واسه من قابل قبول نیست، چون چیز تازه ای نیست، تو هم که همش می گی قبلا همیشه اینو گفتی و مثل چماق میکوبی تو سرم، پس تو پیش بینی می کردی، شایدم مطمئن بودی آره؟ اگه اینطوره تو باید خیلی قبل به من می گفتی، پس من برم دیگه، امید وار موفق بشی...
...
-------------------
اگه آدم دلیل بهم خوردن شراکتشو ندونه، یا بهتر بگم ندونه به چه گناهی مجازات میشه، چه حالی پیدا میکنه، خیلی از آدما دارن تاوان گناهی رو پس میدن که دلیلش رو نمی دونن، شاید حقشون باشه، شایدم نباشه، اما حقه هر کسی هست که دلیل مجازاتش رو بدونه، وگرنه غیر قابل تحمله براش! میدونم خیلی ناامیدانه مینویسم، خوب خودم امیدم رو از دست دادم، چکنم،
چیه کاسه چکنم چکنم گرفتی دستت، دنیا که به آخر نرسیده، هر بلایی سر بقیه اومد سر تو هم میاد،
آخ که نمی دونی این جمله، دنیا به آخر...، چقدر حرص منو در میاره، آخه چرا من، من که اینقدر محتاط بودم، چرا این بلا باید سرم بیاد،
عزیزمن، من فکر نکنم آدمی پیدا بشه که اقلا یه بار مثل تو سرش به سنگ نخورده باشه، این یه مشکل عمومیه، نمونش خود من، اما مثل تو خودم رو نباختم، زمان همه چی رو حل میکنه، صبور باش
آخه من نمی خوام حل بشه.... باید یه فکر دیگه بکنم!!
به نظر شما من دو شخصیتی نشدم؟
Friday, January 24, 2003
دیشب اکانتم کار نمی کرد واسه همین نتونستم یادداشتم رو پابلیش کنم.
امروز سر یه اتفاق جالب بعضیا که من عاشقشونم و خاک پاشون هستم، یادشون اومد که ای بابا تولد من گذشته، واسه همین در صدد جبران بر آمده، مرا خجالت زده کردند و هدیه ای ارزشمند بهم دادند، بابا من توقعی ندارم از هیچکس، اما خیلی خیلی ممنونم و نمی دونم این محبتهای شما رو چه جوری جبران کنم، خدا اجرتون بده ایشالا!
-----------
این دو روز درگیر خوندن کتابی بودم که خیلی برام جالب و تکوندهنده بود، روایتی از اواخر دوره قاجار تو سقوط پهلوی و پیروزی مردم. خودمونیم یعنی تو تمام این دوران یه آدم لایق یعنی پیدا نمی شد که واقعا به فکر مردم باشه؟!
----------
من که توش موندم، این به اون نارو میزنه، اون به این خیانت می کنه، تا همین دیروز با هم رفیق بودنا، اما حالا دشمن خونی، آخه جاه طلبی هم حدی داره بابا، عبرت بگیرید از گذشتگان، آقا همه اینا رو دارم خطاب به خودم می گما، آخه این روزا خیلی فرصت طلب و جاه طلب شدم
امروز سر یه اتفاق جالب بعضیا که من عاشقشونم و خاک پاشون هستم، یادشون اومد که ای بابا تولد من گذشته، واسه همین در صدد جبران بر آمده، مرا خجالت زده کردند و هدیه ای ارزشمند بهم دادند، بابا من توقعی ندارم از هیچکس، اما خیلی خیلی ممنونم و نمی دونم این محبتهای شما رو چه جوری جبران کنم، خدا اجرتون بده ایشالا!
-----------
این دو روز درگیر خوندن کتابی بودم که خیلی برام جالب و تکوندهنده بود، روایتی از اواخر دوره قاجار تو سقوط پهلوی و پیروزی مردم. خودمونیم یعنی تو تمام این دوران یه آدم لایق یعنی پیدا نمی شد که واقعا به فکر مردم باشه؟!
----------
من که توش موندم، این به اون نارو میزنه، اون به این خیانت می کنه، تا همین دیروز با هم رفیق بودنا، اما حالا دشمن خونی، آخه جاه طلبی هم حدی داره بابا، عبرت بگیرید از گذشتگان، آقا همه اینا رو دارم خطاب به خودم می گما، آخه این روزا خیلی فرصت طلب و جاه طلب شدم
اینا رو دیشب نوشتم، اما نشد پست کنم، امشبم بدون تغییر پستشون می کنم
---------------
افتادگی آموز اگر طالب فیضی
هرگز نخورد آب زمینی که بلند است
---------------------------------------
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست
-----------------------------------
من با تمام وجود به این بیت زیبا از حافظ معتقدم. فکر و عقیده و دین هر کس به خودش ربط داره، من فکر کنم تنها گناه نابخشودنی آزار رسوندن به دیگران هست، که منه بیچاره تا گردن غرق هستم درش. خدا به دادم برسه.
آخه یعنی چه؟! مگه تو وکیل وصی من هستی که می خوای زورکی منو ببری بهشت؟!مگه تو رو هم به جای من عذاب می دن ؟ بله؟ چی میگه؟
بابا دستتو بذار رو کلای خودت با منو عقایدم چیکار داری؟! ای بابا اِه ه ه ....
عشرت کنیم ورنه به حسرت کشندمان
روزی که رخت جان به جهان دگر کشیم
---------------------------------------------
اما باور کنید « بی یار در کنار دنیا جای زیبایی برای ماندن نخواهد بود». نویسنده این جمله یادم رفته، وقتی پیدا کردم می نویسم. ولی واقعا حرف دل من رو زده.
من مدتها هست که گاهی یه چیزایی می نویسم، می دونم چرندیاتی بیش نیست. الآن داشتم به یکی از دفترام نگاه می کردم که ماله 5-6 ساله پیشه، انگار از اون موقع تا حالا خیلی عوض نشدم، یعنی هیچ پیشرفتی که نداشتم تازه عقبگرد هم زدم. این بیت رو اون موقع نوشته بودم از حافظ:
...
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
...
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهرویی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی
...
تلویزیون همین الآن یه برنامه داره که فکر کنم اسمش نقد و بررسی سریال خاک سرخه. با حضور کارگردان و بازیگران و بقیه عوامل... نمی دونم این سریال چقدر مخاطب داشته و اصلا تونسته ارتباط بر قرار کنه، اما تو دور و بر خودم که خیلی طرفدار داشت البته شخص خودم به خاطر اون غمی که تقریبا همه دارن این سریال رو نگاه می کردم، اما بیشتر وقتا حرصم در میومد، آخه بیشتر صحنه ها خیلی کشدار بودن، اونقدر کار طول کشیده که خود کارگردانش گفت همه خسته شده بودند. دیدین؛)، خودشم گفت خیلیها بهش گفتن چرا اینقدر کشش میدی. این تعلیقشم که ما رو کشته بود آقا!
---------------
افتادگی آموز اگر طالب فیضی
هرگز نخورد آب زمینی که بلند است
---------------------------------------
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست
-----------------------------------
من با تمام وجود به این بیت زیبا از حافظ معتقدم. فکر و عقیده و دین هر کس به خودش ربط داره، من فکر کنم تنها گناه نابخشودنی آزار رسوندن به دیگران هست، که منه بیچاره تا گردن غرق هستم درش. خدا به دادم برسه.
آخه یعنی چه؟! مگه تو وکیل وصی من هستی که می خوای زورکی منو ببری بهشت؟!مگه تو رو هم به جای من عذاب می دن ؟ بله؟ چی میگه؟
بابا دستتو بذار رو کلای خودت با منو عقایدم چیکار داری؟! ای بابا اِه ه ه ....
عشرت کنیم ورنه به حسرت کشندمان
روزی که رخت جان به جهان دگر کشیم
---------------------------------------------
اما باور کنید « بی یار در کنار دنیا جای زیبایی برای ماندن نخواهد بود». نویسنده این جمله یادم رفته، وقتی پیدا کردم می نویسم. ولی واقعا حرف دل من رو زده.
من مدتها هست که گاهی یه چیزایی می نویسم، می دونم چرندیاتی بیش نیست. الآن داشتم به یکی از دفترام نگاه می کردم که ماله 5-6 ساله پیشه، انگار از اون موقع تا حالا خیلی عوض نشدم، یعنی هیچ پیشرفتی که نداشتم تازه عقبگرد هم زدم. این بیت رو اون موقع نوشته بودم از حافظ:
...
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
...
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهرویی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی
...
تلویزیون همین الآن یه برنامه داره که فکر کنم اسمش نقد و بررسی سریال خاک سرخه. با حضور کارگردان و بازیگران و بقیه عوامل... نمی دونم این سریال چقدر مخاطب داشته و اصلا تونسته ارتباط بر قرار کنه، اما تو دور و بر خودم که خیلی طرفدار داشت البته شخص خودم به خاطر اون غمی که تقریبا همه دارن این سریال رو نگاه می کردم، اما بیشتر وقتا حرصم در میومد، آخه بیشتر صحنه ها خیلی کشدار بودن، اونقدر کار طول کشیده که خود کارگردانش گفت همه خسته شده بودند. دیدین؛)، خودشم گفت خیلیها بهش گفتن چرا اینقدر کشش میدی. این تعلیقشم که ما رو کشته بود آقا!
Wednesday, January 22, 2003
می دونستم اینکارو میکنی، حدس زده بودم که می خوای بذاری واسه این روز بخصوص، خیلی خوشحالم کردی، خودتم میدونی.
میدونی، مسأله دیگه فراموش کردن یا فراموش نکردن این چیزا نیست، مسأله همون بودن یا نبودنه، خواستن یا نخواستنه، که تو نخواستی.
حق با تواه، همیشه حق با بوده. ولی باور کن قبل از اینکه برم سراغش می دونستم یه چیزی از تو اونجا هست، یعنی از خیلی وقته پیش حدس زد بودم و بعدشم مطمئن شدم.
خوب خدا رو شکر، همینم از سرم زیاد بود، واقعا ممنونم.
گرچه می دونم که هیچوقت اینا رو نمی خونی، ولی...
------
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم.
*
آه می بینم، می بینم
تو به اندازه تنهایی من خوشبختی
من به اندازه زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی ... (ح. مصدق)
------
چه خاطراتی الان دارن از جلو چشمام رژه میرن، اگه بدونی. چی میشد اگه می موندی...
خیلی وقته رفتی و اینا زخمهای کهنه است، که هیچ وقت التیام پیدا نکرد و نخواهد کرد، تقصیر هیچکس نیست اما، اگرم مقصری باشه ایمان دارم که اون منم.
...شبی با خیال تو همخونه شد دل
نبودی ببینی چه ویرونه شد دل...
خوب قسمت ما هم این بود دیگه چه میشه کرد، ما هر کاری از دستمون بر می اومد کردیم، خدا نخواست، شایدم بنده های خدا، نمی دونم والا...
قبلا نوشته بودم که معتقدم اگه واقعا کاری رو بخوای میشه انجامش داد، ولی انگاری اینجوریا هم نیست.
یادته اولای آشناییمون بت گفتم، که عشق واقعی اونه که بش نرسی، ها یادته؟! حالا همون دامنگیرم شد، دیدی؟! راستی از دامنگیر هم خاطره خوبی ندارم، اه ... ؛-)
بگذریم... یکی از این روزای گذشته تولد من بود و کسی جز تو یادش نبود که بهم تبریک بگه، بازم تو ، می دونستم فراموشم نمیکنی، آخه نمیشه عزیز.
از بقیه هم اصلا گله ای ندارم، همه گرفتارن، تازه خودم هم خیلی چیزا یادم میره، پس مطمئن باشین که اصلا ناراحت نشدم و همتون رو دوست دارم، شاید بگین اگه ناراحت نشدم پس چرا میگم، آخه میدونم کسی اینجا رو نمی خونه، واسه همین نوشتم !
------
« بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم»
نمی دونی چقدر دنبالت گشتم
« شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم »
تو عزیز دلمی ، تو عزیز دلمی، تو عزیز دلمی.....
میدونی، مسأله دیگه فراموش کردن یا فراموش نکردن این چیزا نیست، مسأله همون بودن یا نبودنه، خواستن یا نخواستنه، که تو نخواستی.
حق با تواه، همیشه حق با بوده. ولی باور کن قبل از اینکه برم سراغش می دونستم یه چیزی از تو اونجا هست، یعنی از خیلی وقته پیش حدس زد بودم و بعدشم مطمئن شدم.
خوب خدا رو شکر، همینم از سرم زیاد بود، واقعا ممنونم.
گرچه می دونم که هیچوقت اینا رو نمی خونی، ولی...
------
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم.
*
آه می بینم، می بینم
تو به اندازه تنهایی من خوشبختی
من به اندازه زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی ... (ح. مصدق)
------
چه خاطراتی الان دارن از جلو چشمام رژه میرن، اگه بدونی. چی میشد اگه می موندی...
خیلی وقته رفتی و اینا زخمهای کهنه است، که هیچ وقت التیام پیدا نکرد و نخواهد کرد، تقصیر هیچکس نیست اما، اگرم مقصری باشه ایمان دارم که اون منم.
...شبی با خیال تو همخونه شد دل
نبودی ببینی چه ویرونه شد دل...
خوب قسمت ما هم این بود دیگه چه میشه کرد، ما هر کاری از دستمون بر می اومد کردیم، خدا نخواست، شایدم بنده های خدا، نمی دونم والا...
قبلا نوشته بودم که معتقدم اگه واقعا کاری رو بخوای میشه انجامش داد، ولی انگاری اینجوریا هم نیست.
یادته اولای آشناییمون بت گفتم، که عشق واقعی اونه که بش نرسی، ها یادته؟! حالا همون دامنگیرم شد، دیدی؟! راستی از دامنگیر هم خاطره خوبی ندارم، اه ... ؛-)
بگذریم... یکی از این روزای گذشته تولد من بود و کسی جز تو یادش نبود که بهم تبریک بگه، بازم تو ، می دونستم فراموشم نمیکنی، آخه نمیشه عزیز.
از بقیه هم اصلا گله ای ندارم، همه گرفتارن، تازه خودم هم خیلی چیزا یادم میره، پس مطمئن باشین که اصلا ناراحت نشدم و همتون رو دوست دارم، شاید بگین اگه ناراحت نشدم پس چرا میگم، آخه میدونم کسی اینجا رو نمی خونه، واسه همین نوشتم !
------
« بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم»
نمی دونی چقدر دنبالت گشتم
« شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم »
تو عزیز دلمی ، تو عزیز دلمی، تو عزیز دلمی.....
Monday, January 20, 2003
همش حرفای تکراری می دونم، اما چیکار باید کرد، ها؟ خود زندگی هم یک کار تکراری شده واسه خیلی ها! چاره چیه؟ یکی به من بگه چاره چیه؟
دور و برم رو که نگاه می کنم موجی از آدمای نا امید می بینم، اینجا، اونجا، همه جا...، خودم از همه نا امید تر. یه عده کنار گود نشستن و میگن...، یه عده هم که خیلی معذرت می خوام، گوسفندای قلعه حیوانات رو به یاد آدم میارن. می دونم ، اینجور آدما خیلی تعدادشون کمه. چیزی که معلومه اینه که با این وضع به جایی نمی رسم، باید از این وضع خارج بشم، چقدر رکود، بسه دیگه. یه دور باطل شده، دارم دور خودم میچرخم. بیشتر شعرا و نوشته ها هم از نا امیدی میگن، خوب چطوری آدم می تونیه روحیه بگیره. من خودم وقتی ناامید و افسرده میشم، میرم سراغ شعر و کتاب و نوشته و موسیقی، اما از بیشترشون چیزی که دستگیرم میشه، ناامیدی بیشتره. هرچند با خوندن این چیزا شاید احساس خوبی پیدا کنم، اما این احساس به خاطر اینه که ذاتا آدم ساکنی هستم و از تغییرات میترسم، چون این احساس باعث میشه دست رو دست بذارم و کاری نکنم، اون لحظه ظاهرا آرامش پیدا میکنم، اما در واقع خودمو بیشتر غرق در رکود می کنم. نمی خوام بگم این چیزا بده، اما باید باعث بشه که از رکود خارج بشم.
فکر کنم اولین قدم اینه که بلند شم و به سمت نزدیکترین هدفم حرکت کنم، بدون نا امیدی. پس به امید فردایی بهتر. ولی نباید بشینم تا فردای بهتر خودش از راه برسه، باید خودم به سمتش حرکت کنم. و باید خودم آیندمو بسازم و به امید نجات دهنده نباشم.
بزرگی گفته
من با بطالت پدرم هرگز بیعت نمی کنم ( سو تفاهم نشه، منظور من از پدر اینجا گذشته های پر اشتباه خودم هست)
--------------------------------
پشت دریاها
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
+++++
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید
همچنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا – پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
+++++
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند:
« دور باید شد، دور
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک شاخه انگور نبود.
هیچ آیینه تالاری، سرخوشی ها را تکرار نکرد.
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.
+++++
همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است.
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرد.
دست هر کورک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک، موسیقی احساس ترا می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد.
+++++
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحر خیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.
+++++
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت. (سهراب سپهری)
دور و برم رو که نگاه می کنم موجی از آدمای نا امید می بینم، اینجا، اونجا، همه جا...، خودم از همه نا امید تر. یه عده کنار گود نشستن و میگن...، یه عده هم که خیلی معذرت می خوام، گوسفندای قلعه حیوانات رو به یاد آدم میارن. می دونم ، اینجور آدما خیلی تعدادشون کمه. چیزی که معلومه اینه که با این وضع به جایی نمی رسم، باید از این وضع خارج بشم، چقدر رکود، بسه دیگه. یه دور باطل شده، دارم دور خودم میچرخم. بیشتر شعرا و نوشته ها هم از نا امیدی میگن، خوب چطوری آدم می تونیه روحیه بگیره. من خودم وقتی ناامید و افسرده میشم، میرم سراغ شعر و کتاب و نوشته و موسیقی، اما از بیشترشون چیزی که دستگیرم میشه، ناامیدی بیشتره. هرچند با خوندن این چیزا شاید احساس خوبی پیدا کنم، اما این احساس به خاطر اینه که ذاتا آدم ساکنی هستم و از تغییرات میترسم، چون این احساس باعث میشه دست رو دست بذارم و کاری نکنم، اون لحظه ظاهرا آرامش پیدا میکنم، اما در واقع خودمو بیشتر غرق در رکود می کنم. نمی خوام بگم این چیزا بده، اما باید باعث بشه که از رکود خارج بشم.
فکر کنم اولین قدم اینه که بلند شم و به سمت نزدیکترین هدفم حرکت کنم، بدون نا امیدی. پس به امید فردایی بهتر. ولی نباید بشینم تا فردای بهتر خودش از راه برسه، باید خودم به سمتش حرکت کنم. و باید خودم آیندمو بسازم و به امید نجات دهنده نباشم.
بزرگی گفته
من با بطالت پدرم هرگز بیعت نمی کنم ( سو تفاهم نشه، منظور من از پدر اینجا گذشته های پر اشتباه خودم هست)
--------------------------------
پشت دریاها
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
+++++
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید
همچنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا – پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
+++++
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند:
« دور باید شد، دور
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک شاخه انگور نبود.
هیچ آیینه تالاری، سرخوشی ها را تکرار نکرد.
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.
+++++
همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است.
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرد.
دست هر کورک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک، موسیقی احساس ترا می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد.
+++++
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحر خیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.
+++++
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت. (سهراب سپهری)
Sunday, January 19, 2003
سلام، سلام کردم به خاطر اینکه خیلی وقته به کسی که دوستش داشتم و دارم، سلام نکردم. فکر نمی کنم هیچ وقت اینا رو بخونه، خدا کنه که هر جا که هست سلامت و خوشبخت باشه. اول بگم که باور کنید من دوست ندارم وقت یا پول کسی به خاطر خوندن نوشته های من تلف بشه، اینجا فقط یه مشت حرفای دل یه آدم بیکار هست. پیشاپیش از همه اونایی که میان اینجا رو می خونن بابت تلف شدن وقت و انرژی شون،معذرت می خوام، گرچه فکر نکنم خواننده ای داشته باشه. به هر حال بهم حق بدید که حداقل برای خودم، اینجا درددل کنم.
----
همه، نه بهتر خودمو بگم. من عادت کردم همش از سختیها بنالم و همش به قول روشن فکرا نیمه خالی لیوان و از این حرفا، ولی زیبایی ها خیلی خیلی بیشتر هستن.زیبایی های زیادی تو این زندگی وجود داره و کلا تو همه کائنات. به این فکر کن،.. توی یه شب تاریک و ساکت، زیر آسمون صاف نشستی، نگاه کن ببین آسمون چقدر قشنگه. پر از نقاط روشنه کوچیک و بزرگه. البته فکر کنم تو تهران دیدن چنین آسمونی، کار آسونی نباشه. چقدر زیباست. هر کدوم از اون نقطه ها راز و رمز زیادی تو خودشون دارن، به نظر من بیشتر همین ناشناخته هاست که جالب هستن و آدما رو به تکاپو وا میدارن، حالا هر ناشناخته ای. چون همه می خوان که بیشتر بدونن، هر کدوم تو سطح خودشون.
من عقیده دارم آوم اگه کاری رو که دوست داره، واقعا بخواد، می تونه انجامش بده، حتی اگه خیلی مشکل باشه، مثل خلاص شدن از وضع کنونی اینجا. نه اینکه بشینیم فقط حرف بزنیم و شعار بدیم، باید یا تمام وجود نیاز به پیشرفت و تغییر رو حس کنیم و برای رسیدن بهش عمل کنیم. من خودم تو شرایط نسبتا سخت، کارایی کردم که حتی خوابش رو هم نمی دیدم. خب خدا هم کمک میکنه دیگه، کافیه شروع کنی. اما با این وضع به نظر میرسه رکود، منو یا شایدم دیگران رو فرا گرفته و تسلیم شرایط هستیم. خلاصه به عمل کار بر آید به سخن دانی نیست.
-------------------
زیبایی حقیقت است
و حقیقت، زیبایی است
جز این چیزی نمی دانیم
و به چیزی جز این نیاز نداریم ( جان کیتس)
----
تقدیم به دل عاشق
. . .
تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادته
نبودنت فاجعه، بودنت امنیته
تو از کدوم سرزمین، تو از کدوم هوایی
که از قبیله من، یه آسمون جدایی
اهل هر جا که باشی، قاصد شکفتنی
توی بهت و دغدغه، ناجی قلب منی
پاکی آبی یا ابر، نه خدایا شبنمی
قد آغوش منی، نه زیادی نه کمی
منو با خودت ببر، ای تو تکیه گاه من
خوبه مثل تن تو، با تو همسفر شدن
منو با خودت ببر، من به رفتن قانعم
خواستنی هرچی که هست، تو بخوای من قانعم
+++
ای بوی تو گرفته، تنپوش کهنه من
چه خوبه با تو رفتن، رفتن همیشه رفتن
چه خوبه مثل سایه، همسفر تو بودن
همقدم جاده ها، تن به سفر سپردن
چی می شد شعر سفر، بیت آخرین نداشت
عمر کوچه منو تو، دم واپسین نداشت
آخر شعر سفر، آخر عمر منه
لحظه مردن من، لحظه رسیدنه
منو با خودت ببر، ای تو تکیه گاه من
خوبه مثل تن تو، با تو همسفر شدن
منو با خودت ببر، من به رفتن قانعم
خواستنی هرچی که هست، تو بخوای من قانعم
منو با خودت ببر ، منو با خودت ببر
.....
داشتم اینا رو می نوشتم و همزمان گوشم یه چیزایی میشنید ؛-) منم اینجا نوشتمش، ترانه بالایی رو میگم، نمی دونم شعرش ماله کیه اما فکر کنم همه میدونن کی خونده، البته با اجازه از ترانه سرا.
راستی من هنوز از دست خود سانسوری راحت نشدم، چیکار کنم؟ تو نوشته هام غلط هم زیاد دارم هم املایی هم انشایی، املاییش به خاطر اینه که بعد از نوشتن دوباره نمی خونمشون، انشایی هم که دیگه کاریش نمشه کرد، از بی سوادی منه، به بزرگواری ببخشید.
----
همه، نه بهتر خودمو بگم. من عادت کردم همش از سختیها بنالم و همش به قول روشن فکرا نیمه خالی لیوان و از این حرفا، ولی زیبایی ها خیلی خیلی بیشتر هستن.زیبایی های زیادی تو این زندگی وجود داره و کلا تو همه کائنات. به این فکر کن،.. توی یه شب تاریک و ساکت، زیر آسمون صاف نشستی، نگاه کن ببین آسمون چقدر قشنگه. پر از نقاط روشنه کوچیک و بزرگه. البته فکر کنم تو تهران دیدن چنین آسمونی، کار آسونی نباشه. چقدر زیباست. هر کدوم از اون نقطه ها راز و رمز زیادی تو خودشون دارن، به نظر من بیشتر همین ناشناخته هاست که جالب هستن و آدما رو به تکاپو وا میدارن، حالا هر ناشناخته ای. چون همه می خوان که بیشتر بدونن، هر کدوم تو سطح خودشون.
من عقیده دارم آوم اگه کاری رو که دوست داره، واقعا بخواد، می تونه انجامش بده، حتی اگه خیلی مشکل باشه، مثل خلاص شدن از وضع کنونی اینجا. نه اینکه بشینیم فقط حرف بزنیم و شعار بدیم، باید یا تمام وجود نیاز به پیشرفت و تغییر رو حس کنیم و برای رسیدن بهش عمل کنیم. من خودم تو شرایط نسبتا سخت، کارایی کردم که حتی خوابش رو هم نمی دیدم. خب خدا هم کمک میکنه دیگه، کافیه شروع کنی. اما با این وضع به نظر میرسه رکود، منو یا شایدم دیگران رو فرا گرفته و تسلیم شرایط هستیم. خلاصه به عمل کار بر آید به سخن دانی نیست.
-------------------
زیبایی حقیقت است
و حقیقت، زیبایی است
جز این چیزی نمی دانیم
و به چیزی جز این نیاز نداریم ( جان کیتس)
----
تقدیم به دل عاشق
. . .
تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادته
نبودنت فاجعه، بودنت امنیته
تو از کدوم سرزمین، تو از کدوم هوایی
که از قبیله من، یه آسمون جدایی
اهل هر جا که باشی، قاصد شکفتنی
توی بهت و دغدغه، ناجی قلب منی
پاکی آبی یا ابر، نه خدایا شبنمی
قد آغوش منی، نه زیادی نه کمی
منو با خودت ببر، ای تو تکیه گاه من
خوبه مثل تن تو، با تو همسفر شدن
منو با خودت ببر، من به رفتن قانعم
خواستنی هرچی که هست، تو بخوای من قانعم
+++
ای بوی تو گرفته، تنپوش کهنه من
چه خوبه با تو رفتن، رفتن همیشه رفتن
چه خوبه مثل سایه، همسفر تو بودن
همقدم جاده ها، تن به سفر سپردن
چی می شد شعر سفر، بیت آخرین نداشت
عمر کوچه منو تو، دم واپسین نداشت
آخر شعر سفر، آخر عمر منه
لحظه مردن من، لحظه رسیدنه
منو با خودت ببر، ای تو تکیه گاه من
خوبه مثل تن تو، با تو همسفر شدن
منو با خودت ببر، من به رفتن قانعم
خواستنی هرچی که هست، تو بخوای من قانعم
منو با خودت ببر ، منو با خودت ببر
.....
داشتم اینا رو می نوشتم و همزمان گوشم یه چیزایی میشنید ؛-) منم اینجا نوشتمش، ترانه بالایی رو میگم، نمی دونم شعرش ماله کیه اما فکر کنم همه میدونن کی خونده، البته با اجازه از ترانه سرا.
راستی من هنوز از دست خود سانسوری راحت نشدم، چیکار کنم؟ تو نوشته هام غلط هم زیاد دارم هم املایی هم انشایی، املاییش به خاطر اینه که بعد از نوشتن دوباره نمی خونمشون، انشایی هم که دیگه کاریش نمشه کرد، از بی سوادی منه، به بزرگواری ببخشید.
خدایا به همه کمک کن تا بتونن بر مشکلات و بیماریهاشون غلبه کنن. چی میشد اگه کسی تو این دنیا مشکلی نداشت، یعنی امکان نداره همه در نهایت سلامت و شادی زندگی کنن. حتما حکمتی هست که تا حالا نشده.
...
مگریز ای جان ز بلای جانان
که تو خام مانی چو بلا نباشد (مولانا)
-----
...
شادیهای شما همان غمهای شماست که نقابش را برداشته است.
و چاهی که خنده های شما از آن می جوشد
همان است که از اشکهایتان پر شده است.
و چگونه جز این تواند بود؟
هر چه غم ژرفتر وجود شما را می کاود، گنجایشی فراختر برای شادی خواهید داشت.
آیا سبوی شرابتان همان سوخته جانی نیست که از کوره کوزه گران بیرون آمده است؟
و آیا آن عود که آهنگش جان شما را می نوازد
همان چوبی نیست که دلش را با تیغ تیز تهی کرده اند؟
وقتی شاد و خرم هستی، به ژرفای قلبت نظر کن تا ببینی که این همان قلب است که تو را غمگین کرده بود،
و هنگامی که غم بر تو چیره شده است، باز در قلب خود نگاه کن تا ببینی که براستی در فراق آنچه قلبت را از شادی پر کرده بود، گریه می کنی ... (پیامبر – جبران)
-----
امروز به خاطر یه موضوعی خیلی غمگین بوده و هستم، هر چند همیشه چیزی واسه غمگین بودن وجود داشته و داره. این موضوع تازگی نداره اما در مورد خودم نیست، یکی از اعضای خونواده مشکلی داره که همه به خاطرش ناراحتن، با خودم گفتم آخه این طفل معصوم چرا نباید آرامش داشته باشه، مگه چه گناهی کرده که باید این همه ناراحتی بکشه( دیگه مشکلات خودمو از یاد برده بودم)، بعد دیدم ای بابا... یکیو پیدا کن که کاملا راحت باشه، بعضیا کمتر و بعضیام بیشتر مشکل دارن، اما مهم اینه که آدم باید قوی باشه، هر کی قوی تر باشه- بیشتر از نظر روحی – اون برنده هست. مگه نه؟!
بیخیال ، فقط ای خدا کاری کن که همه آدمای خوب، نه اصلا همه آدما و موجودات شاد باشن، حداقل شادیهاشون بیشتر باشه، نمیشه همه خوب باشن ، ها... نمیشه؟؟
گمان کنم اما، 98 درصدش دست خودمونه که چه جوری به این زندگی نگاه کنیم و رفتار کنیم تا شادیهامون بیشتر از غما باشه، درسته؟
با آرزوی شادی برای همه
----------
راستی من وبلاگای زیادی می خونم و سعی می کنم که بیشترم بخونم، من خودم اصلا بلد نیستم بنویسم، همیشه دوست داشتم نویسنده بشم، اما انگار استعدادشو ندارم. اما می خواستم بگم بیشتر وبلاگایی که می خونم ، شایدم همشون خیلی خوب هستند و فکر کنم نویسنده هاشون عاشق نویسندگی هستن، یعنی به نظر من بایدم اینجوری باشه. ولی نمی دونم چرا بعضیاشون مأیوس میشن و بعد از یه مدتی دیگه نمی خوان بنویسن، البته حق دارند که هر کاری دوست دارن بکنن، من دوست دارم بدونم چی باعث میشه این نویسنده های به این خوبی دیگه ننویسن. من که نویسنده نیستم اما اگه بودم تو این لحظه فکر می کنم که هیچ چیز نمی تونست منو مجبور کنه که چیزایی رو که دوست دارم، ننویسم، شاید اگه نویسندگی بلد بودم نظرم چیز دیگه ای بود. خوب من کاری رو که فکر میکنم درسته، حتما سعی میکنم انجام بدم. نظر دیگران برام مهمه، اما مأیوسم نمیکنه...
خیلی حرف زدم..... فعلا
...
مگریز ای جان ز بلای جانان
که تو خام مانی چو بلا نباشد (مولانا)
-----
...
شادیهای شما همان غمهای شماست که نقابش را برداشته است.
و چاهی که خنده های شما از آن می جوشد
همان است که از اشکهایتان پر شده است.
و چگونه جز این تواند بود؟
هر چه غم ژرفتر وجود شما را می کاود، گنجایشی فراختر برای شادی خواهید داشت.
آیا سبوی شرابتان همان سوخته جانی نیست که از کوره کوزه گران بیرون آمده است؟
و آیا آن عود که آهنگش جان شما را می نوازد
همان چوبی نیست که دلش را با تیغ تیز تهی کرده اند؟
وقتی شاد و خرم هستی، به ژرفای قلبت نظر کن تا ببینی که این همان قلب است که تو را غمگین کرده بود،
و هنگامی که غم بر تو چیره شده است، باز در قلب خود نگاه کن تا ببینی که براستی در فراق آنچه قلبت را از شادی پر کرده بود، گریه می کنی ... (پیامبر – جبران)
-----
امروز به خاطر یه موضوعی خیلی غمگین بوده و هستم، هر چند همیشه چیزی واسه غمگین بودن وجود داشته و داره. این موضوع تازگی نداره اما در مورد خودم نیست، یکی از اعضای خونواده مشکلی داره که همه به خاطرش ناراحتن، با خودم گفتم آخه این طفل معصوم چرا نباید آرامش داشته باشه، مگه چه گناهی کرده که باید این همه ناراحتی بکشه( دیگه مشکلات خودمو از یاد برده بودم)، بعد دیدم ای بابا... یکیو پیدا کن که کاملا راحت باشه، بعضیا کمتر و بعضیام بیشتر مشکل دارن، اما مهم اینه که آدم باید قوی باشه، هر کی قوی تر باشه- بیشتر از نظر روحی – اون برنده هست. مگه نه؟!
بیخیال ، فقط ای خدا کاری کن که همه آدمای خوب، نه اصلا همه آدما و موجودات شاد باشن، حداقل شادیهاشون بیشتر باشه، نمیشه همه خوب باشن ، ها... نمیشه؟؟
گمان کنم اما، 98 درصدش دست خودمونه که چه جوری به این زندگی نگاه کنیم و رفتار کنیم تا شادیهامون بیشتر از غما باشه، درسته؟
با آرزوی شادی برای همه
----------
راستی من وبلاگای زیادی می خونم و سعی می کنم که بیشترم بخونم، من خودم اصلا بلد نیستم بنویسم، همیشه دوست داشتم نویسنده بشم، اما انگار استعدادشو ندارم. اما می خواستم بگم بیشتر وبلاگایی که می خونم ، شایدم همشون خیلی خوب هستند و فکر کنم نویسنده هاشون عاشق نویسندگی هستن، یعنی به نظر من بایدم اینجوری باشه. ولی نمی دونم چرا بعضیاشون مأیوس میشن و بعد از یه مدتی دیگه نمی خوان بنویسن، البته حق دارند که هر کاری دوست دارن بکنن، من دوست دارم بدونم چی باعث میشه این نویسنده های به این خوبی دیگه ننویسن. من که نویسنده نیستم اما اگه بودم تو این لحظه فکر می کنم که هیچ چیز نمی تونست منو مجبور کنه که چیزایی رو که دوست دارم، ننویسم، شاید اگه نویسندگی بلد بودم نظرم چیز دیگه ای بود. خوب من کاری رو که فکر میکنم درسته، حتما سعی میکنم انجام بدم. نظر دیگران برام مهمه، اما مأیوسم نمیکنه...
خیلی حرف زدم..... فعلا
Saturday, January 18, 2003
امشب کلی با دایی حرف زدیم، به خطر حرفهای دیشب بعضی ها رنجیده خاطر شده بود، خیلی هم ناراحت شده بود، درسته که منظوری پشت اون حرفا نبوده( شایدم بوده ما که خبر نداریم) اما آدم باید قبل از اینکه حرفی رو بزنه بهش فکر کنه، مثلا حالا این درسته که دایی به خاطر یه شوخی اینقدر دلش بشکنه و فکر کنه که کسی قدر زحمتها و محبتاش رو نمی دونه، آخه چرا او ن حرفو زدی خاله جان، جانم به فدایت، می دونم منظوری نداشتی، اما باید موقعیت دایی رو درک کرد و از این شوخی ها دست برداریم.
یه ضرب المثل نمی دونم کجایی خیلی و معروفه که میگه هر شوخی هیچی هیچی هم که نباشه، یه ذره اش جدیه! درسته؟!
فراموش باید کرد آره ، باید بدی ها رو فرامش کرد.
==========================
سعدی ( درود بر او باد) میگه:
... چوب دانی ز چه در آب فرو می نرود شرم دارد ز فرو بردن پرورده خویش ...
!!!
بقول مریم ح.
ایکاش در چشمهایت، تردید را دیده بودم
یا از همان روز اول، از عشق ترسیده بودم...
...
دریچه ها (مهدی اخوان ثالث)
ما چون دو دریچه، روبروی هم،
آگاه ز هر بگومگوی هم،
هر روز سلام و پرسش و خنده،
هر روز قرار روز آینده.
عمر آینه بهشت، اما... آه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خشته ست،
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست.
نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد،
نفرین به سفر، که هر چه کرد او کرد.
...
بدرود
یه ضرب المثل نمی دونم کجایی خیلی و معروفه که میگه هر شوخی هیچی هیچی هم که نباشه، یه ذره اش جدیه! درسته؟!
فراموش باید کرد آره ، باید بدی ها رو فرامش کرد.
==========================
سعدی ( درود بر او باد) میگه:
... چوب دانی ز چه در آب فرو می نرود شرم دارد ز فرو بردن پرورده خویش ...
!!!
بقول مریم ح.
ایکاش در چشمهایت، تردید را دیده بودم
یا از همان روز اول، از عشق ترسیده بودم...
...
دریچه ها (مهدی اخوان ثالث)
ما چون دو دریچه، روبروی هم،
آگاه ز هر بگومگوی هم،
هر روز سلام و پرسش و خنده،
هر روز قرار روز آینده.
عمر آینه بهشت، اما... آه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خشته ست،
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست.
نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد،
نفرین به سفر، که هر چه کرد او کرد.
...
بدرود
Friday, January 17, 2003
نمی دونم امشب چه مرگمه! البته فرق زیادی با بقیه وقتا نکردم، ولی خیلی سر در گم هستم. مهمون داشتیم. همه از من کله دارند، حقم دارند. حق دارند؟!
کلی امشب با عزیزامون اختلاط کردیم. اما چرا این دل قانع نمی شه. آخه چرا دست از این کارا و افکار بر نمیداری. با تو هستما، باز اومدی نشستی پای کامپیوتر! باشه، بهم میرسیم!!...
اینا چی بود؟! انگاری من دو شخصیتی شدم. مدام یه چیزی تو ذهنم با یه چیز دیگه تو مغزم درگیری داره. شدم مصداق بارز این ضرب المثل!! « یارو با خودش درگیری داره ».
آره اونم چه درگیری ای...
خیلی چیزا هست که می خوام بنویسم اما فعلا اینجا نه. نمی دونم چرا، اما فکر کنم یه دلیلش ترس باشه یکی دیگه هم عدم اطمینان به خودم.
فکر نکنم همه اینا دلیل خوبی باشه که امشب من رفتم سراغ شعرای فروغ و .... دارم از دست میرم بدادم برس...
------------------
------------------
تولدی دیگر
همه هستی من آیه تاریکی است
که تو را در خود تکرار کنان
به سحرگاه شگفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم، آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
...
...
گذران
تا به کی باید رفت
از دیاری به دیاری دیگر
نتوانم، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهاری دیگر
...
...
روی خاک...
...
از دریچه نگاه میکنم
جز طنین یک ترانه نیستم
جاودانه نیستم
...
...
این ترانه منست
- دلپذیر دلنشین
- پیش از این نبوده بیش از این
...
...
...
مرداب...
...
آه اگر راهی به دریائیم بود
از فرو رفتن چه پروائیم بود
...
...
فروغ
-----------------
-----------------
« هر شب به قصه دل من گوش میکنی »
« فردا مرا چو قصه فراموش میکنی » از ه. ا. سایه
---------------------
---------------------
از همه اینا که بگذریم، من شک اومده سراغم یک شک بزرگ نسبت به همه چی، بگو اینو چیکارش کنم؟!
کلی امشب با عزیزامون اختلاط کردیم. اما چرا این دل قانع نمی شه. آخه چرا دست از این کارا و افکار بر نمیداری. با تو هستما، باز اومدی نشستی پای کامپیوتر! باشه، بهم میرسیم!!...
اینا چی بود؟! انگاری من دو شخصیتی شدم. مدام یه چیزی تو ذهنم با یه چیز دیگه تو مغزم درگیری داره. شدم مصداق بارز این ضرب المثل!! « یارو با خودش درگیری داره ».
آره اونم چه درگیری ای...
خیلی چیزا هست که می خوام بنویسم اما فعلا اینجا نه. نمی دونم چرا، اما فکر کنم یه دلیلش ترس باشه یکی دیگه هم عدم اطمینان به خودم.
فکر نکنم همه اینا دلیل خوبی باشه که امشب من رفتم سراغ شعرای فروغ و .... دارم از دست میرم بدادم برس...
------------------
------------------
تولدی دیگر
همه هستی من آیه تاریکی است
که تو را در خود تکرار کنان
به سحرگاه شگفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم، آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
...
...
گذران
تا به کی باید رفت
از دیاری به دیاری دیگر
نتوانم، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهاری دیگر
...
...
روی خاک...
...
از دریچه نگاه میکنم
جز طنین یک ترانه نیستم
جاودانه نیستم
...
...
این ترانه منست
- دلپذیر دلنشین
- پیش از این نبوده بیش از این
...
...
...
مرداب...
...
آه اگر راهی به دریائیم بود
از فرو رفتن چه پروائیم بود
...
...
فروغ
-----------------
-----------------
« هر شب به قصه دل من گوش میکنی »
« فردا مرا چو قصه فراموش میکنی » از ه. ا. سایه
---------------------
---------------------
از همه اینا که بگذریم، من شک اومده سراغم یک شک بزرگ نسبت به همه چی، بگو اینو چیکارش کنم؟!
Thursday, January 16, 2003
این روزا روزای گیج کننده ای شده، حداقل واسه من. آخه من نمی فهمم رفتار بعضی از این مردم رو، چقدر دروغ و ریا و ترس وجود داره آخه. همه زندگیمون شده ریا، بسه دیگه بابا بسه، یکم وجدانتون رو قاضی کنید. تا کی می خواید بقیه رو احمق حساب کنید یا اینکه خودتون رو بزنید به کوچه رضاچپ، من روی صحبتم با اونایی هست که اینجورین، نمیشه حالا خودمون باشیم، همونجوری که واقعا هستیم، آخه چرا حرفای دلمون رو میترسیم حتی به خودمون بزنیم، خدایا من و ادب کن دیگه که اینقدر ترسو نباشم. مگه چندبار می خوام زندگی کنم.
Wednesday, January 15, 2003
خیلی وقته دیگه بارون نزده
رنک عشق به این خیابون نزده
خیلی وقته ابری پرپر نشده
دل آسمون سبکتر نشده
مه سرد رو تن پنجره ها
مثل بغض توی سینه منه
ابر چشمام پر اشک ای خدا
وقتشه دوباره بارون بزنه
خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده
قلبم از دوری تو بدجوری دلتنگ شده
بعد تو هیچ چیزی دوست داشتنی نیست
کوه غصه از دلم رفتنی نیست
حرف عشق تو رو من با کی بگم
همه حرفا که آخه گفتنی نیست
خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده
قلبم از دوری تو بدجوری دلتنگ شده
رنک عشق به این خیابون نزده
خیلی وقته ابری پرپر نشده
دل آسمون سبکتر نشده
مه سرد رو تن پنجره ها
مثل بغض توی سینه منه
ابر چشمام پر اشک ای خدا
وقتشه دوباره بارون بزنه
خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده
قلبم از دوری تو بدجوری دلتنگ شده
بعد تو هیچ چیزی دوست داشتنی نیست
کوه غصه از دلم رفتنی نیست
حرف عشق تو رو من با کی بگم
همه حرفا که آخه گفتنی نیست
خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده
قلبم از دوری تو بدجوری دلتنگ شده
Tuesday, January 14, 2003
بعضی ها فکر می کنن بلانسبت( با صاد یا با سین؟؟!!) آره فکر می کنن بقیه احمقند...بگذریم،
راستی شما فکر می کنین که پنالتی بود یا نبود، والا ما که مطمئنیم که نبود، این کسایی هم که دارن خودشون رو خفه می کنن که ثابت کنن پنالتی بود، خودشونم می دونن که دارن جر میزنن، آخه اگه راس بگین که دیگه لازم نیست تو بوق کنین و یقتون رو جر بدین که ثابتش کنین.
چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است ؛-)
از این یکی هم بگذریم، اما خودمونیما، اگه همش بگذریم، که دیگه حرفی واسه نوشتن نمی مونه....
آخه می دونی آدم، نه یعنی من، گاهی یه چیزایی می بینم و می شنوم که حرصمو در میاره و عصبانی میشم، ولی میدونم که حرص خوردنم بی مورد و الکیه، چون هر کی هر کاری دلش بخواد می کنه و به کسی هم مربوط نیست، مگه نه؟!
راستی شما فکر می کنین که پنالتی بود یا نبود، والا ما که مطمئنیم که نبود، این کسایی هم که دارن خودشون رو خفه می کنن که ثابت کنن پنالتی بود، خودشونم می دونن که دارن جر میزنن، آخه اگه راس بگین که دیگه لازم نیست تو بوق کنین و یقتون رو جر بدین که ثابتش کنین.
چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است ؛-)
از این یکی هم بگذریم، اما خودمونیما، اگه همش بگذریم، که دیگه حرفی واسه نوشتن نمی مونه....
آخه می دونی آدم، نه یعنی من، گاهی یه چیزایی می بینم و می شنوم که حرصمو در میاره و عصبانی میشم، ولی میدونم که حرص خوردنم بی مورد و الکیه، چون هر کی هر کاری دلش بخواد می کنه و به کسی هم مربوط نیست، مگه نه؟!
Monday, January 13, 2003
Sunday, January 12, 2003
شوق باز آمدن سوی توام هست،
- اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته.
....
وای باران،
باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تورا خواهد شست؟
....
چه شبی بودو چه فرخنده شبی.
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید.
کودک قلب من اين قصه شادآور نغز
از لبان تو شنید:
« زندگی رؤیا نیست.
« زندگی زیبایی است.
« می توان
« بر درختی تهی از بار، زدن پيوندی.
« می توان در دل آین مزرعه خشک و تهی بذری ریخت.
« می توان
« از میان فاصله ها را برداشت.
« دل من با دل تو،
« هر دو بیزار از این فاصله هاست.
قصه شیرینی است
کودک چشم من از قصه تو می خوابد.
قصه نغز تو از غصه تهی ست.
باز هم قصه بگو،
تا به آرامش دل،
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم.
....
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک، اما آیا
باز می گردی؟
چه تمنای محال خنده ام می گیرد!
....
اما
من آن ستاره ام،
که بی طلوع گرم تو در زندگانیم،
خاموش گشته ام.
...
امشب صفای گریه من،
سیلاب ابرهای بهاران است
این گریه نیست،
ریزش باران است
آواز می دهم:
« آیا کسی مرا،
« از ساحل سپیده شبها صدا نزد؟!
- اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته.
....
وای باران،
باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تورا خواهد شست؟
....
چه شبی بودو چه فرخنده شبی.
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید.
کودک قلب من اين قصه شادآور نغز
از لبان تو شنید:
« زندگی رؤیا نیست.
« زندگی زیبایی است.
« می توان
« بر درختی تهی از بار، زدن پيوندی.
« می توان در دل آین مزرعه خشک و تهی بذری ریخت.
« می توان
« از میان فاصله ها را برداشت.
« دل من با دل تو،
« هر دو بیزار از این فاصله هاست.
قصه شیرینی است
کودک چشم من از قصه تو می خوابد.
قصه نغز تو از غصه تهی ست.
باز هم قصه بگو،
تا به آرامش دل،
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم.
....
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک، اما آیا
باز می گردی؟
چه تمنای محال خنده ام می گیرد!
....
اما
من آن ستاره ام،
که بی طلوع گرم تو در زندگانیم،
خاموش گشته ام.
...
امشب صفای گریه من،
سیلاب ابرهای بهاران است
این گریه نیست،
ریزش باران است
آواز می دهم:
« آیا کسی مرا،
« از ساحل سپیده شبها صدا نزد؟!
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و هنوز،
سالها هست که در گوش من آرام،
آرام
رفتن گام تو تکرار کنان،
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا،
- خانه کوچک ما
سیب نداشت
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و هنوز،
سالها هست که در گوش من آرام،
آرام
رفتن گام تو تکرار کنان،
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا،
- خانه کوچک ما
سیب نداشت
Saturday, January 11, 2003
نمی دونم واسه شروع چی بايد بگم، اما همينقدر بگم که من خيلی وقته که وبلاگ می خونم، هميشه هم وسوسه های زيادی واسه نوشتن داشتم، اما راستش هنوز با خودم رو راست نبودم، من دلم می خواد واسه خود بنويسم اول، اصلا فکر نمی کنم نوشته هام برای کسی ديگه هم جالب باشه، همين بود که ترديد داشتم اينجا بنويسم يا نه، به هر حال تصميم گرفتم که اينجا هم یه چيزايی بنويسم، من فعلا يه آدم وامونده از همه جا رونده هستم ، البته خدا هنوز منو از خودش نرونده، تا ببينم بعد چی می شه.
بدرود.
بدرود.
Subscribe to:
Posts (Atom)