Monday, March 31, 2003

زان يار دلنوازم شکريست با شکايت
گر نکته دان عشقی بشنو تو اين حکايت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
يارب مباد کس را مخدوم بی عنايت
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گويی ولی شناسان رفتند از اين ولايت
در زلف چون کمندش ای دل مپيچ کانجا
سرها بريده بينی بی جرم و بی جنايت
چشمت به غمزه مارا خون خورد و می پسندی
جانا روا نباشد خونريز را حمايت
در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشه برون آی ای کوکب هدايت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نيفزود
زنهار ازين بيابان وين راه بی نهايت
ای آفتاب خوبان ميجوشد اندرونم
يکساعتم بگنجان در سايه عنايت
اين راه را نهايت صورت کجا توان بست
کش صدهزار منزل بيشست در هدايت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبيب خوشتر کز مدعی رعايت
عشقت رسد به فرياد ار خود بسان حافظ
قرآن زبر بخوانی در چارده روايت

Saturday, March 29, 2003

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آی دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
گفتی به ناز بيش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بيش مرنجانم آرزوست
آن دفع گفتنت که برو شه به خانه نيست
آن ناز و باز تندی دربانم آرزوست
زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
شير خدا و رستم دستانم آرزوست
زين خلق پر شکايت گريان شدم ملول
آن های و هوی و نعره مستانم آرزوست
بالله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی کوه و بيابانم آرزوست
يکدست جام باده و يکدست زلف يار
رقصی چنين ميانه ميدانم آرزوست
دی شيخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند يافت می نشود گشته ايم ما
گفت آنچه يافت می نشود آنم آرزوست

Thursday, March 27, 2003

چند روزی هست که اصلا حال و هوای خوشی ندارم، بر خلاف همه جا که بهاريه، بهار از دل ما انگار قهر کرده...

رو سر بنه به بالين تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
مائيم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بيا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گريز تا تو هم در بلا نيفتی
بگزين ره سلامت ترک ره بلا کن
مائيم و آب ديده در کنج غم خزيده
بر آب ديده ما صد جای آسيا کن
خيره کشی است مارا دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگويد تدبير خونبها کن
بر شاه خوبرويان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن
درديست غير مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گويم کاين درد را دوا کن
...

Friday, March 21, 2003

سال نو مبارک!

سالی که نکوست از بهارش پيداست! سالی که همطن اولش با جنگ شروع شده باشه، وای به حال بعدش. خدا به دادمون برسه!
اون موقع که جنگ ايران و عراق بود، من زياد از اوضاع و احوال جهان چيزی سر در نمی آوردم و اخباری به گوشم نمی رسيد. اما فکر نکنم جايی کسی دلش به حال بچه های ايران سوخته بود و اعتراضی شده بود، شايدم شده من خبر ندارم؟ يا شايدم الان مردم دنيا دل سوز تر شدن!
به هر حال من اين چيزا تو مخم نميره، با اينکه خيلی خيلی از جنگ بدم مياد و خاطرش هميشه همراه بمباران و موشک باران و کشته و اسیر جوونای فاميل و همسایه بود، اما حالا فکر می کنم هر اتفاقی که باعث بشه شر صدام کم بشه از نظر من يکی خوشحال کننده است، چون يکی از هزاران دليل بدبختی کشورم رو صدام ميدونم! من نمی دونم اين آدمايی که اين روزا تو هر گوشه ای از جهان به آمريکا اعتراض می کنن و می خوان جنگ نکنه، تو هشت سال جنگ ايران و عراق کجا بودن، اين دولتهای بشر دوست کجا بودن، شايدم بودن و من خبر ندارم؟ حتی اگه آمريکا بخواد به خاطر نفت عراق بياد اينجا، يا اصلا هدفش هر چی می خواد باشه، به نظر من البته به نظر من، کمترِين خوبيش اينه که شر صدام کم ميشه،
شايد من تنفرم از صدام و کلا عربای اونوری اونقدر زياده، که نظرم و احساسم عاقلانه نيست، نمی دونم! اما تا بوده و نبوده از اعراب ضربه خورديم، البته ضعفای خودمون رو نبايد فراموش کنيم.
با همه اينها از ته قلبم آرزو می کنم ای کاش اين جنگ بدون خونريزی تموم بشه، يا اگه نه اقلا خون آدمای بيگناه، ريخته نشه، و خدا کنه اين جنگ بزودی تموم بشه و آتيشش به جاهای ديگه کشيده نشه.
از طرفی یک عقيده ای هست که ميگه، هر بلايی که سر آدم بياد نتيجه اعماليست که قبلا انجام داده، بنابراين اگه کسی بيگناه باشه نبايد ترسی داشته باشه!

بگذريم، همش رفتم تو جنگ،

بر سر آنم که گر ز دست بر آيد
دست به کاری زنم که غصه سر آيد
خلوت دل نيست جای صحبت اضداد
ديو چو بيرون رود فرشته در آيد...
صالح وطالح متاع خويش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آيد...
غفلت حافظ در اين سراچه عجب نيست
هر که به ميخانه رفت بيخبر آيد.

Thursday, March 20, 2003

انگاری عيد داره از راه ميرسه ولی همراش شايد جنگ هم بياد !
واقعا مسخره است، حتی اجازه داده نميشه شاد بود، ...
ديشب رفته بوديم یه جايی تا چهار شنبه سوريمون رو بگذرونيم!
اما پليسا نذاشتن بريم اونجايی که می خواستيم بريم! اما بدم نشد.

با چه سرعتی داره ميگذره! فرصت نميده آدم يه خورده خودشو جمع و جور کنه، نجنبی له شدی!! چند روزی هست که تمرکز ندارم و بزور می تونم حواسم و جمع کنم و اينجا بنويسم. به نظرم نوشتن مثل چشمه است، نميشه تصميم گرفت که وقت معينی چيز نوشت، بايد خودش زمانش برسه، اونوقت خودش می جوشه. حالا هر چی که بخوای بنويسی، چه مثل من چرت و پرت باشه، و چه مطالب با ارزش باشه،

Tuesday, March 18, 2003

...
دل بسه گريه نکن
ديگه رفت، صداش نکن
از تو قاب پنجره
بی خودی نگاش نکن
ديگه همرنگ تونيست
ديگه دلتنگ تو نيست
می دونه يه ذره عشق
تو دل سنگ تو نيست
...

نمی دونم چی شايدم کی مي تونه باعث رکود بشه
نمي دونم کی شايدم چی می تونه آدم رو از رکود خارج کنه- البته آدم رو....
نمی دونم، شايدم نمی خوام که بدونم
اما خوب می دونم که من بارها تو اين هچل افتادم و در اومدم....
اين روزا هم يکی از همون روزايی هست که دارم دست و پا می زنم تا از تن لش بودن خلاص شم!
اما خوب می دونم که معجزه ای قرار نيست اتفاق بيافته. مخم تعطيل شده......
......
امروز تا جایی که من خبر داشتم آخرين روز بود، البته اگه تمديد نشده باشه، من هر چی با خودم کلنجار می رم که به خودم حالی کنم که بابا اين بده، چرا از اين موضوع ناراحت نيستی و اعتراض نمی کنی، نمیشه! گاهی ميگم اصلا به من چه، هر غلطی می خواد بکنه، اما.....من از اين چيزا زياد حاليم نيست و نمی دونم که چرا مي خواد اينکار و بکنه، اما ایکاش هر چی می خواد بشه بشه، ولی به نفع همه باشه!اصلا چنين چيزی امکان داره؟
.......
ديشب به طور اساسی تکانده شدم، هنوز لرزشش رو احساس می کنم به همراه پسلرزه هاش، خدا کنه اين زلزله های خوب باعث بشه راهی باز شه و مرداب پير جاری بشه! ممنون از تکاننده!! احتمالا درس زلزله داشته و ماکزيمم شده اين دوست نازنين!
..........
اصلا تعادل ندارم، یه چیزی دستگيرم شد، البته قبلا هم می دونستم اما مطمئن شدم، ديگه حالا می دونم چرا رفتی، شايد فکر کنی نه اينجوری نيست، اما من خودمم می دونم که ارزش مبارزه کردن رو ندارم، هيچکی واقعا مرداب رو نمی خواد، باتلاق که ديگه وحشتناکه، خدا رحم کنه........
.........
من ندانم با که گويم شرح درد
قصه رنگ پريده ، خون سرد
...
ديوونه ديوونه !!!!!
...
ديدی امروز و فردا کردی رفتش.....

Saturday, March 15, 2003

اينو ديشب می خواستم بنويسم، اما از زور خواب داشتم می مردم!
=========
.... باز می لرزد دلم، دستم
باز انگار در جهان دیگری هستم...
=========
باز بر می گردم:-)

ديدين برگشتم،
+
تنها با گلها گويم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گويم شده روز من چو شب تارم
نه کسی آيد نه کسی خواند ز نگاهم هرگز راز من
بشنو امشب غم پنهانم که سخنها گوید ساز من
تو ندانی تنها هم شب با گلها سخن دل را می گویم
چو نسيمی يارم که وزد بر بستان همه گلها را می بویم من
تنها با گلها، گويم غمها را
چه کسی داند، ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گويم شده روز من چو شب تارم
+
چون ابری سرگردان می گريد چشم من در تنهایی
ای روز شاديها کی باز آيی
امشب حال مرا تو نمی دانی
از چشمم غم دل، تو نمی خوانی
تنها با گلها، گويم غمها را
چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم
به چه کس گويم شده روز من چو شب تارم
++++++++++

ديدی چجوری باختن اينا! چی بگم؟

Friday, March 14, 2003

هميشه معشوق يا محبوب را تا دم مرگ ميکشانيم و سپس مرگش را نظاره می کنيم و رهايش می کنيم به امان خدا! اين درست است؟!!
يا قدر دوستانمان را فقط وقتی که نيستند، می دانيم.

Thursday, March 13, 2003

و سلام به همه موجودات، سلام به همه کائنات، آخه مثل اينکه من يادم رفته به فرشته ها سلام کنم، سلام فرشته های با مرام.
ديشب عجب توفانی بود هوا، پنچره ها می خواستن روی سرم خراب بشن انگاری، اما بارون خوبی باريده تا امروز، یه بارونه بهاريه حسابی.
بعد از چند هفته که بر گشتم خونه، شب خوبی بود، دلم خیلی برای همه تنگ شده بود، فعلا چند وقتی از دود و دم و ترافيک تهران خلاص شدم.
ديشب یه دوستی زير زبونم رو کشيد، نتونستم آدرس اينجا رو بهش ندم، البته نه اينکه نخوام آدرسو بهش بدم، آخه اينجا کاملا شخصيه! بهش گفتم اينجا ارزش خوندن نداره، اما حالا که ممکنه اينجا رو بخونه من سخت می تونم جوری که می خوام بنويسم، اما سعی می کنم که خودم باشم. از طرفی خوبه که نظریه آشنا رو هم بدونم، گرچه گفت که منو نميشناسه.
البته همه اونايی هم که اينجا رو خوندن آشنا حالا ديگه هستن...

ــــــــــــــــــــــــــــــ

دلم مثل دلت خونه شقايق
چشام دریای بارونه شقايق
مثل مردن می مونه دل بريدن
ولی دل بستن آسونه شقايق
+
شقایق درد من يکی دوتا نيست
آخه درد من از بيگانه ها نيست
کسی خشکيده خون من رو دستاش
که حتی يک نفس از من جدا نيست
شقايق وای شقايق، گل هميشه عاشق
+
شقايق اينجا من خيلی غريبم
آخه اينجا کسی عاشق نميشه
...
شقايق آخرين عاشق تو بودی
تو مردی و پس از تو عاشقی مرد
...
شقايق جای تو دشت خدا بود
نه تو گلدون، نه توی قصه ها بود
حالا از تو فقط اين مونده باقی
که سالار تمومه عاشقايی
شقايق وای شقايق، گل هميشه عاشق
شقايق وای شقايق، گل هميشه عاشق
ــــــــــــــــــــــــ
در مورد اين ترانه یک چيزايی شنيدم، شنيدم اين شعر و ترانه برای اين نوشته و ساخته شد که اون زمان يه آدم عاشق و آزاده ای اسير شده بود، اسير دلهای سياه، قرار شده بود ترانه ای برای حمايت از اون ساخته بشه، اما دلهای سياه اجازه ندادند، دوستان و همراهان اون، ترانه رو عوض کردن و غير مستقيم حرفشون رو زدند، بجای گل سرخ با شقايق حرف زدند، اينجوری بهونه ای نبود برای جلو گيری از کارشون. البته من فقط اينو شنيدم، نمی دونم راسته يا نه؟!
سلام به همه آدمای با مرام، نه، اصلا سلام به همه آدما
من اومدم شیراز و بهار هم دیگه ردپاش پیداس، پس خوش به حالم؛-))

Sunday, March 09, 2003

... شقايق درد من يکی دو تا نيست
آخه درد من از غريبه ها نيست
...
که حتی يک نفس از من جدا نيست...


هر چی فکر کردم اون بيتش يادم نيومد . فعلا عجله دارم بايد برم!
آی شيراز منو بگير که دارم ميام

Saturday, March 08, 2003

ديروز عصر خيلی هوای با صفايی داشت اين تهران، که برای من کلی مايه تعجب بود، البته دليلش باران با صفاتری بود که می باريد، گمان می کنم اين هديه ای بود از طرف آنکه دست کم من نمی شناسمش، به همه مردم با صفا که اين روزها فقط به خودشان نمی انديشند. در شيراز، در تهران و در همه خاک پاک ايران...اميد وارم خستگی به تن آنها که نگران مردمشان هستند نماند، پايدار باشيد.


اما خدا وکيلی اين تهرونيا چه جوری تحمل ميکنن اين شهر رو؟؟؟؟!!!
امشبی را که در آنيم غنيمت شمريم
شايد ای جان نرسيديم به فردای دگر...
---

... سخنها توانم گفت
غم نان اگر بگذارد ...

Wednesday, March 05, 2003

هر چی سر جای خودش!

چرا شاديهامون رو ميشه جاشو عوض کرد اما غما نميشه؟ البته اگه چيزی برای شادی مونده باشه.......................
بازم که از طرف من حرف زدی! باز بجای من حرف زدی؟ آخه تو که نمی دونی تو اين دل صابمرده من چه خبره، بی خود می کنی از طرف من نظر ميدی و برا من تصميم می گيری. آخه به کی بگم خداااااااااااااااا!!!!
من خودم زبون دارم، مگه نمی شنوی، دارم داد می زنم ميگم اونی که تو ميگی غلطه، متوجه شدی؟ بيراهه رفتی کاکو! می دونم که خودتم می دونی اما لج کردی، خوب با کی لج کردی؟ تا کی ميخوای به اين کارت ادامه بدی؟

دوستت ندارم!

Tuesday, March 04, 2003

روزگار ما....
عجب روزگاريست اين روزگار ما....
چقدر از غم و غصه حرف زدن ديگه خسته، بابا بسه، دنيا به اين گل بلبلی دلت مياد، کشور به اين سنبلی، يه کم که دقت کنی می بينی از خيلی جهتها!! تو دنيا نظير نداره! داره؟
الآنم که داره بارون مياد، همه بديها را ميشوره ميبره، به بهار هم که داره مياد، ديگه چی ميخوای،...
هيچی فقط يک کم هوا می خواهم برای نفس کشيدن، کمی نان برای از گرسنگی نمردن، و کمی ..... عشق
هيچکس از گرسنگی نمرده
اما به چه کارهايی که نيافتاده
چه شد،
باز که مسيرت عوض شد

بهار بازم بيا عشق و بيارش.......

کاش من هم مي توانستم...

اما واقعا عجب روزگاريه همين روزگار ما..
کدوم و ميگی؟ فيلم؟
آره ديگه!!! پس چی؟

Monday, March 03, 2003

فاصله يه حرف سادس
بين ديدن و نديدن
بگو صرفه با کدومه
شنيدن يا نشنيدن

چقدر اين روزا تند و تند ميگذره واسه من!!
اما وقتی رفتی خدمت ، هر روزش يه قرن خواهد شد.
گرفتی مطلبو؟ً! حالا هی خودتو بزن به کوچه حسن چپ! گم ميشيا! از ما گفتن بود......
اما خودمونيما خوب جوابی گرفتي........

Sunday, March 02, 2003

می دونستی فقط
تو رو دارم
چرا رفتی نموندی

Saturday, March 01, 2003

چرا نمی فهمی؟! من نا اميد نشدم اصلا هم نا اميد نشدم! اينو همه می تونن بفهمن! حتما تو هم می فهمی اما خودتو زدی به نفهمی، اما چرا؟ بدون که نا اميد نيستم، موضوع اينه که من اينجوری نمی خوام و اساسی مخالف اين وضع هستم، متوجهی؟! هی ميگه نا اميد شدی! می خوای صورت مساله رو پاک کنی؟ نه .نه!! اينقدرا هم احمق نيستم!