يکشنبه شبی است ، زمزمه های زيبايی اين چند روز شنيده ام،
در شبان غم تنهايی خويش
عابد چشم سخنگوی توام
من در اين تاريکی
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوی توام
گيسوان تو پريشان تر از انديشه من
گيسوان تو شب بی پايان
جنگل عطر آلود
شکن گيسوی تو
موج دريای خيال
کاش با زورق انديشه شبی
از شط گيسوی مواج تو، من
بوسه زن برسر هر موج گذر می کردم.
کاش بر اين شط مواج سياه
همه عمر سفر می کردم.
...
با من اکنون چه نشستنها، خاموشيها،
با تو اکنون چه فراموشيهاست.
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشويم
من اگر ما نشوم تنهايم
تو اگر ما نشوی خويشتنی
از کجا که من و تو
شوری از عشق و جنون
باز برپا نکنيم
از کجا که من و تو
مشت رسوايان را وا نکنيم.
...
حرف را بايد زد
درد را بايد گفت.
Monday, June 16, 2003
Wednesday, June 11, 2003
پس از چند روز و اندی دوباره
کاش در پی هر رفتنی بازگشتی بود.
یارو رو تو ده راه نمی دادن، می خواست بره خونه کدخدا از آب گل آلود ماهی رو هر وقت از آب بگيری ثوابشو آخر پاييز می شمرن، گرفتی تا اينجا؟ بعدشم دندون اسب خودش رو نمی تونس بکشه پيشکشیاش طبق طبق؟؟
ما ميگيم نره ميگه با اجازه کی رفتی خونه باباس مگه هری؟ پس از آن بود که همچنان در خواب عميقی فرو
بردانيده شدم!
خدايا!
مرا ديوانه کرد بس نيست آیا؟!
کاش در پی هر رفتنی بازگشتی بود.
یارو رو تو ده راه نمی دادن، می خواست بره خونه کدخدا از آب گل آلود ماهی رو هر وقت از آب بگيری ثوابشو آخر پاييز می شمرن، گرفتی تا اينجا؟ بعدشم دندون اسب خودش رو نمی تونس بکشه پيشکشیاش طبق طبق؟؟
ما ميگيم نره ميگه با اجازه کی رفتی خونه باباس مگه هری؟ پس از آن بود که همچنان در خواب عميقی فرو
بردانيده شدم!
خدايا!
مرا ديوانه کرد بس نيست آیا؟!
Tuesday, June 10, 2003
بگذار تا مقابل روی تو بگذريم
دزديده در شمايل خوب تو بنگريم
شوق است در جدايی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نياوريم
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستريم
مارا سری است با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سريم
گفتی ز خاک بيشترند اهل عشق من
از خاک بيشتر نه که از خاک کمتريم
ما با توايم و با تو نه ايم اينت بلعجب
در حلقه ايم با تو و چون حلقه بر دريم
نه بوی مهر می شنويم از تو ای عجب
نه روی آنکه مهر دگر کس بپروريم
از دشمنان برند شکايت به دوستان
چون دوست دشمن است شکايت کجا بريم؟
ما خود نمی رويم دوان از قفای کس
آن می برد که ما به کمند وی اندريم
سعدی تو کيستی که در اين حلقه کمند
چندان فتاده اند که ما صيد لاغريم
دزديده در شمايل خوب تو بنگريم
شوق است در جدايی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نياوريم
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستريم
مارا سری است با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سريم
گفتی ز خاک بيشترند اهل عشق من
از خاک بيشتر نه که از خاک کمتريم
ما با توايم و با تو نه ايم اينت بلعجب
در حلقه ايم با تو و چون حلقه بر دريم
نه بوی مهر می شنويم از تو ای عجب
نه روی آنکه مهر دگر کس بپروريم
از دشمنان برند شکايت به دوستان
چون دوست دشمن است شکايت کجا بريم؟
ما خود نمی رويم دوان از قفای کس
آن می برد که ما به کمند وی اندريم
سعدی تو کيستی که در اين حلقه کمند
چندان فتاده اند که ما صيد لاغريم
Subscribe to:
Posts (Atom)